شنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۱

آن نهفتۀ آشکار - گیل آوایی

آن نهفتۀ آشکار

آدینه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۲۲

 غریبانه زیستن!

غریبانه مردن!

و این!،

فاجعۀ بهزیستنِ ما بود آمیگو!

1

 ایستاده ­­است باز. آن غول، آن هیولا، آن سرکش، آن یاغی. آن نهفتۀ آشکار، آن ناپیدای پیدای شاید هر کس. آن هستنِ نامرئی، آن که اینک از سایه­وارِ یک شاخه­افشانیهای درختی بگیر تا هیولایی­­مانند، که در سایه­روشنِ دل­ انگیزی،تنهاییِ یک دنیا حیرانی هوار می­زند.

آن اندیشه­ های ناگزیر، آن سرکشانه­ تر از هر حسی، یاغی شده به هر جای نابجایی که ویرش می­گیرد، بسانِ آوای گام به گام، سازش را کوک می­کند.

از دور چنین می­نماید. مانند هیولایی ست. فاصله هر چه بیشتر کم می­شود، از تصویرهای خیالی نیز کاسته شده، آشکاریِ بیشتری به آنچه که هست می­دهد. اندیشه­ های ناگزیری، که اگر به خود آمده لحظه ­ای به داوری بنشینی، چنین است شاید. و خوب حس می­کنی جدای از تو، با تو گاه، و گاهی چنان پیشتر از تو، به  راه خود، جدای از راه تو را پیش می­گیرد. و تو حالی-ات نیست که واقعیتِ تو شده ­است و واقعیتِ تو از تو هزاره­ ها گویی دور شده ­است. با چنین حال وُ هوایی حتی اگر رو به او بروی هم، امکان ندارد از نگاهِ به او بگریزی.

هرچه هست، در چشم­-اندازِ پیشِ رویت، نگاهت را می­گیرد. نه تنها نگاهت را می­گیرد بلکه کنجکاوی­-ات را هم بر می­ انگیزد. برانگیختنِ گذرا هم نه بلکه بر آنَت وا می­دارد که سر در بیاوری چیست کیست، چرا در خلوتِ شامگاهی که خواسته­-ای با خودت خلوت کنی، ایستاده ­­است و ترا بخود می­ کشاند. ترا به خود می­ کشاند بی آنکه خواسته­ باشی یا  حتی دخلی به تو که هیچ بلکه به همۀ دنیا داشته ­باشد. تعمق می­کنی، به زیر وُ بمهای هر آنچه در تو می­گذرد، مداقه[1] می­کنی. حتی گاه با خودت کلنجار می­روی. کلنجار رفتنی که چالشِ تو می­شود با هر گامی که بر می­داری.  چونان عنکبوتی که بر تارهای تنیده شده-­اش قرار از کف می­دهد زمانی که باد ویرش می­گیرد و به جان او و تارهای تنیده شده-­اش می­ افتد. چه می­تواند بکند جز آنکه به تارِ تنیده  شده­-اش چار دست وُ پا بچسبد و در برابر بادِ بی حد وُ مرز ایستادگی کند!؟

در باریکه راهی می­رفت و هر از گاهی بی­دل به خواه به ایستادۀ سایه­-وارِ دور، چشم می­دوخت. سلانه سلانه گام بر می­داشت و می­رفت. سایه­-واری که شاخه افشانیهای درختی مانند می­نمود و هر از گاهی به شکل وُ شمایلی طرحی می­زد و خیالی می-انگیخت. چنان می­شد که انگار در آفتابخیز بامدادی، سایه­-اش کشیده وُ دراز تا آن سوی خیالش کشیده می­شد و در درازای باریکه راه تا جاییکه انتهایش به چشم نمی­آمد.

می­اندیشید و اندیشۀ بی­پروای ناگزیر را پر می­داد. پروازی که گاه اوج می­گرفت و مانند پاره­ ابری به رقصِ باد به سویی می­رفت و گاه بی­حرکت در پهنۀ آبیِ بامدادی، ایستا وُ مات، نمی­ جنبید اما نقش می­ زد، طرحی می­ریخت، فریادی حتی که گوش جهانش را کر کند.

وا می­ماند، باز به آهی وا می­پرسید:

-         اینجا چه می کنم!؟

 می­اندیشد، حس می­کند که اینجا بودنش هم شاید تاوانی برای زنده ماندن باشد. شاید تاوانی برای نه گفتن هم، ولی چرا به نه بسنده­ کردن!؟ چرا نجنگیدن!؟ آیا غربت وُ دوری وُ بی­کسی، جنگیدن نیست!؟ آه که در این غربت وُ دوری وُ بی­کسی، آدم می­ پوسد. می­ پوکد، فرو می­ریزد. از هم می­ گسلد. با این همه ولی همین گریز هم شاید جدال برای راهی دگرگونه برای جنگیدن بود. جدالی دیگر، فریادی که حتی جهان را بگیراند. اگر چه به ناگزیری و حسی نهفته در جان آدمی سبب می­شود که هنگام هیچ گزینه­ای نیست مگر زنده ماندن.

شانه بالا می­اندازد و با خشمی ویرانگر با خود زمزمه می­کند:

-     خاک بر سرِ این زنده ماندن! زنده ماندنِ به هر قیمت، خاک بر­سریست! خاک بر­سری! هزار هم به خودت  نهیب بزنی کرامت....شرافت و...... کشکت را بساب! چه کرامتی!؟ چه شرافتی!؟ چه......

                                 ادامه دارد...



 [1]مُداقه، فرهنگ فارسی عمید:۱. در امری دقت و باریک‌بینی کردن.۲. در حساب دقت کردن.