شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۸

چایت را بنوش!- گیل آوایی


طوفانی[1]
باد
دریایی
موج
شوری بیکران بیکرانه
آرام آرام
ایستایی مست و لخت و مات
نه طوفانی
نه باد
نه دریایی
نه موج
مرور می کنی به آهی شاید یا که لبخندی
آه
چنان وُ چنین وُ وقت است زمزمه کنی:
-"چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه می ماند برای بادها[2]"-


[1] طوفانی، منظور طوفان هستی، دریایی، دریا هستی و...
[2] نیما یوشیج

دو پاره شعر- گیل آوایی


1
بگذار ببارد
ببارد آسمان غمزده
حیرانیِ تاریخ در گیسوانِ افشان هوار می شود
و می گذرند سوگوارانه تصویرهای مات
در چشمانِ آویزۀ دشت
هنگام هزار حسرتِ در خاک
هنوز
انتظار می کشند.

 2
دستها از چه دست به دست
هنگام فریادها چونان مۀ سرگردانیست
در گذرِ بادهای نا بهنگام
حیران چه سوگوار
ناباوری قسمت می کنیم این سالها
دست به دست
یکدست!

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۸

آرام آرام می آید. - گیل آوایی


آرام آرام می آید. نمی آید، خودش را می کشد.
چیزی در زیر پوسته اش با زمین می گوید در زمین می جوید.
نگاهش می کنم. موج می آید، می رود. آرام آرام با هر آمد و شدی، از آن فاصله می گیرد. آبش از سرگذشته را تا زیر پوسته اش سر کرده است.
صبور و آهسته می آید. می خزد. می کشد. خطی از راه آمده اش بر ماسه ها مانده است.
موجی گاه به گاه نزدیک می شود اما نیست آن چنان که بود، بشوراند، ببرد، از سر بگذرد.
نگاهم به آن است و هزار بی حوصلگی خط می کشم باز به خود نهیب می زنم ببینم، سر در بیاورم تا کجا می آید. شاید دنبال جایی خشک، جایی امن، جایی پرت است و شاید مانند لاکپشتهای دریایی آمده است تخم بگذارد. اما بخود می گویم این لاکپشت نیست اصلا تخم می گذارد یا نه!؟ دستِ ناشکیبایی می کشم خیال پاک می کنم دوباره نگاهم به آن، دو دل، به سرم می زند تا خشک تر نشده  آن را برگیرم و به ژرفای دریا پرتابش کنم اما آمدنِ خرامانش، کشیدنِ صبورانه اش، دور شدنِ ذره ذره از ژرفای آب، مجابم می کند؛ باید بهتر از من بداند. باید راهش را بهتر از من بشناسد. باید با آب و خشکی و باد و ماسه ای که بر آن می خزد، می کشد، می آید؛ پیوندی باشد.
نگاهم باز به آن است. هزار فکر و خیال خویش مرور می کنم. ناگاه چیزی مانند سایۀ سیاهی همه چیز را تیره و تار می کند. به فاصله چشم بر هم نهادنی آن را به منقار می گیرد، می برد. و من می مانم و خطی که از آن بر جای مانده است.
سر بلند می کنم به  آبیِ تا بیکران نگاهم پرنده ای بالکشان  دور می شود دور دور چنانکه دیگر نه منقارش چنان است بدانم چه دارد و نه آن که آرام آرام می آمد، خودش را می کشید، در زیر پوسته اش با زمین می گفت، می جست.
نگاهم به دورهای پرواز پرنده در آسمان بی ابر بود.
و خیالی که دیگر نبود!

یک یادداشت کوتاه/دو سال پیش!-گیل آوایی


داشتم به یکی از سرودها گوش می کردم. سرود پاییز آمد لابلای درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می گریزد.......آرام آرام یک وقت بخودم آمدم که اشک به گونه هایم رسیده بود و نگاهم از پنجره اتاق کارم به آسمان آبی و درختانی که رنگ و سوی پاییز می گرفتند. اندوهی که نمی دانم چگونگی آن را چطور بیان کنم در همه جانم شعله کشید. اندوهی که تداعیِ بسیاری از یادها، صمیمتها، رفاقتها، گذشتها، یک رنگیها، یاری کردنها در یک کلام رفیق بودنهای تا پای جان در سالهایی که بوی مرگ می داد بوی جنایت می داد بوی خون می داد بوی هزار بیگانگی و ناروایی می داد.....بی آنکه دست خودم بوده باشد یارانِ آن سالها را به یاریِ خیال با من و مایی که در این سالهاییم کنار هم گذاشتم. کنار هم گذاشتنی که باز به حسی هزارباره رسیدم به نجوایی که بخت یارشان بود و رفتند. شرافتمندانه رفتند. رفتند و ندیدند این سالهایی که نه به عزای آنان بلکه به عزای خود نشسته ایم و هیولاهایی که هنوز.........................................!
نقطه چین را هر جور خواستید پر کنید! ولی دلم برای همه ی آنها خیلی تنگ است. بقول شاملو جان: ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند!
( آخرین روزی که رشت را برای همیشه ترک می کردم به تازه آباد-گورستان بزرگی در رشت- رفته بودم تا از یاران آشنا و ناآشنای رفته ای که در دل خاک بودند خداحافظی کنم. ابتدای گورستان گورِ دبیرِ دبیرستانی ام " صیانتی" بود. لحظه ای به احترامش در برابر گور ایستادم. روی آن نوشته شده بود: " ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند....)
23سپتامبر 2017

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۸

انبوهِ اندوهِ ....- گیل آوایی


می کُشدم اندوه
انبوه انبوه
چنگ می زنم گیسوی خیال
موج موجِ آرامِ رام
در بیکرانِ لمیده مست
یلۀ دورهای هزار پیچ وُ تابِ لَخت
منگ
نگاهم می گریزد انگار
پروازِ پرنده ای تا ناکجای دیدن ندیدن
ایستاده ام خیس وُ هیس
آهی می شکند سکوت مرا
می کشدم
می کشدم
انبوهِ اندوهِ خاک مادری!

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۸

یک اپیسود..... آه چشمانش!- گیل آوایی


آمده است. نشسته است.سر می گرداند.نگاهم می کند.
آه!، چشمانش امان نمی دهد! بی اراده در تسخیر نگاهش، برمی خیزم. بشقاب دانه ها را پر می کنم. بر می گردم. نگاهش می کنم. از روی نرده ها پایین می آید. در بشقابِ دانه ها سر از پا نمی شناسد. لبخند می زنم. نجوا می کنم چه شوقی دارد دانه برچیدن. 
حواسش به همه چیز هست. می ترسد می ترساند هم. دانه گیرش آمده است. تنها نمی خورد انگار. هواری گویی راه می اندازد. هیاهویی چنان که گویی همۀ پرنده های شهر را به مهمانی دانه هایش فرا می خواند. باز به لبخندی تماشایش می کنم.
و این همه! یک پرده از نمایش بامدادی من است. قهوه، نان و هواری:
O Fortune, like the moon you are changeable[1],
راستی آیا هرگز چشمان پرنده ای دیده ای هنگام که برای دانه ای نگاهت کند!؟

........
این هم غزلواره ای که با پرنده های بامدادیم بی رابطه نیست!:

من و کشکرتم!!! با غزلی کشکرتانه!!!!!
.
کشکرت آمد وُ زاغانه هواری زد وُ رفت
!
گُشنه اش بود که بی دانه به زاری زد ورفت
!

تا که یک مشت از آن خُردۀ نان افشاندم!،
کفتری آمد و زاغی به کناری زد و رفت
!

بالکنِ خانه ی من شد همه جا خردۀ نان،
کشکرت نیست چرا!؟ از چه خماری زد و رفت!؟

آه! ای داد! چه شد زاغی ما پیدا نیست!
از چه آمد به هواری، پیِ کاری زد و رفت!؟

ما که از بهرِ دلش خرده ی نان افشاندیم
از چه رو حالِ دلِ ما به شراری زد و رفت!؟

ناتمام

آگوست 13، 2017


[1] آه ای بخت، همچون ماه قابل تغییری( کارمینا بورانا/کارل اورف)/ برای شناسه های بیشتر از " کارمینا بورانا اثر جاودانۀ کارل اورف" اینجا کلیک کنید.