جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۷

مستی و ترانه و سالهایی که رفت! گپی با شما هم! - گیل آوایی


چند تا ترانه هستند که یک جور پیوند ناگسستنی دارند با حال و هوای مستانه بویژه آن مستیهایی که خلوت خودت را در پی دارد و خودت هستی و هزار خیالِ آمیخته به "کز دیو و دد ملولی! و انسانت آرزوست[1]."
این ترانه ها را که می گویم باید سالهای دور، دور چنان که انگار قرنها گذشته است!، را در خیال تداعی کنی با همۀ زیر و بمهای آن. با همۀ حال و هوایی که جامعه ما در آن سالها داشت از ماجراجوییهای پرشورِ دیگرگونه بودن و دیگرگونه خواستن تا هیپی گری و رها بودن از هر چه دست و پاگیرهای فرهنگی سیاسی سنتی و دیگر شناسه های در همین راستا!.
سالهایی که هوایش دلپذیرتر بود! و شبهای تا صبح خوش به حالی با دوستان و یاران هم!
خلوت کردنهایی با عرق سگی بود و بعدها ودکا جو و ودکا خاویار!!! خلوت کردنهایی که سیگار وینستون پای ثابت مستی ات بود و دل به هوای شبانه دادن و زمزمه های خودت با خودت. ترانه هایی که خودبخود زمزمه می شدند بی آنکه حواست بوده باشد چه می خوانی یا چرا می خوانی!!! بلکه یک جور پای مستی ات بود و  شاید کامل کنندۀ مستی ات هم!!!
یکی از این ترانه های مستانه، آن ترانه زیبای عارف جان قزوینی است با صدای الهه که می گوید: نمی دانم چه در پیمانه کردی جانم! تصور کنید تلو تلو خوران هر کلمه از این ترانه را چنان مستانه اما شمرده شمرده با فاصلۀ مستانه صد البته!!! بخوانی! یا ترانۀ دیگری که دلکش جان جانان می خواند" این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی ای سیه چشم ای سیه مو از تو دارم از تو دارم..... که باید از معینی کرمانشاهی باشد،  یا آن ترانه زیبای بنان جان جانان من از روز ازل دیوانه بودم!!! دیوانه روی تو! که شاعرش رهی معیری باید باشد و اینها را بگذار کنار زمزمه هایی که گاه زهرۀ داریوش رفیعی بود و گاه من مستم و مدهوشم شبگرد قدح نوشم...... با صدای کوروس سرهنگ زاده که شاعر باز معینی کرمانشاهی باید باشد!
همۀ این ترانه ها را باید با حال  و هوای مستانه تصور کنی هنگامی که روی پایت بند نبوده باشی! مستِ مست!!! از آن مستیهایی که گاه می دیدی که یکی همچون تو مست اما................... پیکانِ تاکسی را برداشته دور میدان تخت گاز دور می زند و عربده می کشد! یا آن دل به دریا زدۀ مستِ لاتِ محله ات که قمه در آورده و محل را قرق کرده است!!!! یا آن که مست کرده خوشخوشانه می خواند" برو دیگه سیام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو دلت روزی یه جوره پای عشقت لب گوره!!! نمی خوامت نمی خوامت مگه زوره"!!!! نمی دانم شاعرش کیست!!! خوب مستیهای آن سالها هم مستیهایی خاص و بی مانند بودند! هر کس به تناسب حال و هوا و فکر و فرهنگش!!!!
دلنشین تر از این ترانه ها شاید برخورد دست و دلبازانۀ مستی بود که از میخانه در آمده و بی چیزِ نشسته کنار میخانه را دلنوازی می کرد گشاده دستانه! فقر و مستی و مهربانی! عجب  روزگاری بود! و اما
این همه هیچکدام آن مستی نمی شد که ویسکی پدر را کش می رفتی و می نوشیدی و دزدانه مرد می شدی!!! یا مستیِ آن هنگامی که عاشق بودی و عاشقانه مست می کردی و با عشقت می خواندی و ...............
روزگار مستانه ای بود بوخودا! حالا چرا یادِ اینها افتاده ام خودم هم نمی دانم ولی در من بود و هست و باید می گفتم! باید بنویسمش. آنقدر بنویسم که حرفی از آن در من نمانده باشد! تا آن هنگام! پیاله ای و هم پیاله ای شاید اگر مجالی باشد و مجالی بدهد این روزگار سیاه که برود پیدایش نشود!
حالا که حرف به اینجا کشیده بگذارید یک گریزی پدربزرگانه! بزنم به اینکه زمانی که گذشته است تکرار شدنی نیست هیچ لحظه از آنچه گذشته است را نمی توانی برگردانی اما هر لحظه از گذشته را اگر زندگی کرده باشی ماجرا فرق می کند! فکر می کنم نسل من هر لحظه از گذشته را زندگی کرده است! با همۀ انتحار هولناکی که زده است خود و جامعه و حال و آینده اش را عروس کرده است! اما زندگی کرده است. زندگی را چشیده است و زندگی را فراتر از آن می خواست! نه این گندچالۀ چهل ساله که....................
بگذریم خودتان می دانید! گاهی همه چیز لازم نیست گفته شود! مثل زمانی که یک سکوت رساتر از هر فریاد است! این را هم بگذارید کنار یکی ازهمان ها کی به کیه!


[1] دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر- کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست ( مولوی)

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

کسی که خودش است! - گیل آوایی


تازه از ماشین پیاده شده ام. چند قدم برنداشته، چشمم به او می افتد. دست در جیب کاپشین رنگ زیتونی اش کرده، نگاهش برق می زند. هیچ وقت او را چنین مرتب و خنده رو ندیده بودم. می گویم هیچ وقت، چون هر روز کمِ کم یک بار می بینمش. از یک خیابان بالاتر می آید، از گذر عابر پیاده، میان باغِ بازی و سگ گردانی، می گذرد، کنار ساختمانم نرسیده می پیچد. به کسی کاری ندارد. به کسی نه هایی می کند نه هویی. می رود و دیگر هیچ. حدود چهل سال بنظرم می رسد. تا کنون از نزدیک ندیده ام معمولاً از چینهای گردن می توانم سن کسی را، نزدیک به درست، تشخیص دهم. یعنی اینطور فکر می کنم. تا حالا جز یک بار، درست گفته ام. آن یک بار هم که درست نگفته ام طوری بود که در جمع مهمانان نشسته و گپ می زدم. حرفها به سن و سال رسیده بود و صد البته تخصصِ آن چنانی ام که تخمینِ نزدیک به درستم در سن و سال آدمی محشر است! و همین شد مایۀ سرگرمی و فرار از گپهای پراکندۀ دیگر. یکی یکی از زن مرد را گفتم تا لبخندی نگاهم را بیشتر جلب کرد. هنوز چیزی نگفته بودم که با لبخند پرسید فکر می کنی چند سال داشته باشم؟ نگاهش کردم. نگاهی که ارزیابی اش کنم. نگاهی که بیشتر به نگاه یک خریدار شبیه است. چهره اش، چشمش، چینهای گونه و ترکیب چانه و موها و رسیدم به زیر چانه که سن را همان لحظه تخمین می زنم، دیدم یقه اسکی اش گردنش را پوشانده است. ماندم چه کنم. باید چیزی می گفتم. سنش را گفتم دیدم 13 سال کم گفته ام. خنده اش تمام مهمانها را بخود جلب کرد و میزبان مهربانم گفت خوب یک غلط نوزده بد نیست!
یادم رفت چه می گفتم، ها! بله یادم آمد. داشتم از او می گفتم که چشمم به او افتاده بود. اما چه می خواستم بگویم، حواسم نیست. فکرم از او دور شده است. به چیز دیگری که نمی دانم چیست مشغول شده است. همیشه همینطور است. یادم می رود بخصوص که موضوع طولانی را شروع کرده باشم. خوب! این روزها یک چیز و دو چیز نیست که فکر و روح و جان آدمی  را می چزاند. از زمین و زمان هم همینطور می بارد همه اش هم نارواست. همه اش به همه چیز می خورد جز اینکه در یک جامعه انسانی روی بدهد. چه می شود کرد!؟ دندان هم که نمی شود روی جگر بگذاری و به آهی آنچنانی همه اش را در خودت بریزی. آن هم ما، مایی که از روزگار دیگری آمده ایم. مایی که عشق و مهربانی و صفا و صمیمیت و انصاف و هر چیزِ خوب و دوست داشتنی را بیشتر چشیده ایم و به همان اندازه هم برای بهتر زندگی کردن شورش کرده ایم! و در این روزگار چطور می شود که دندان روی جگر بگذاریم و انگار نه انگار!؟
نه! نمی شود. قدیمیهای گیلک می گفتند نیده دیل پادشایه[1]. ما که آن دیدیم و این می بینیم بیشتر می چزیم، بیشتر گُر می گیریم، بیشتر به جان و جهان ما آتش می زنیم! خوب همینطور است فکرِ آدم می رود و اصلاً هم نه بخودش است، نه به حواسش! یک وقت بخودت می آیی که دلت جای دیگر است! و رشتۀ کلام از دستت در می رود. فکر هم که آدم نیست به هزار اما و اگر و شاید اسیر شود و یک جا بماند! ویرش بگیرد چنان پر می کشد می رود که تا بخودت بیایی از همۀ بود و نبودِ آن زمانی و آن مکانیت دور می شوی! حالا هم همینطور شده است. از ماشین پیاده شده، دیدمش. چشمم به او افتاد.
دست در جیب کاپشینِ رنگ زیتونی اش کرده، نگاهش برق می زند! هیچ وقت اینطور مرتب و خنده رو ندیده بودمش. از دیدنش خوش به حالم شده است. باید چیز خوبی بوده باشد. باید چیزی خوش به حالانه برایش پیش آمده باشد که چنین خوشحال است. چشمش برق می زند. اما بیش از خوش به حالی ام، کنجکاوم. می خواهم بدانم چه چیزی خوشحالش کرده است؟ چه روی داده است؟ اما به من چه!؟ به خودم نهیب می زنم همین که خوشحال می بینمش کافی نیست!؟ بهتر نیست آن چهره گرفته را دیگر ندارد!؟ همین خوب است ببینی یک انسان از چنان در خود بودن و اندوهگینی در آمده است!
لبخندی می زنم. دستی تکان می دهم. از دور سر بر می گرداند. به لبخندم با لبخند پاسخ می گوید. او به راهش می رود.
و من هم!



[1] نیده دیل پادشایه = دلِ ندیده، پادشاهست

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

شنیدن وُ گفتن - گیل آوایی


شنیدن وُ گفتن
ماجرای گوش و دروازه شده دوست من
سکوت
آوازِ دلنشینی ست
شاید!
دل بدهی با خود
در خود
پریشانیهای آشفته-خیال بجویی
یکی اینجا
یکی آنجا
به پیاله ای خط بکشی
چونان طرحی که چنگی به دل نمی زند
خرامان پاره ابری
نگاه ترا ببرد
درست مانند همین دم
در این گسترۀ آبی تا بینهایتِ خیال
شاخه افشان درختی گویی در رقصِ طوفان
آه
نمی دانم می دانی که ندانسته
بر بال ابری نشسته بوده ام
و چنین است با تو شاید
بی آنکه دانسته باشی
خواسته هم!