یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۰

کوچولو کوچولو کجایی-یادآوری از 2014فیسبوک!- گیل آوایی

 ریش زده بودم و داشتم صورتم را می شستم و با یک حالت خنده داری می خواندم کوچولو کوچولو کجایی چرا پیش من نیایی.... و تصویر بچه و مادر و خانه ای در یک روز تکراری و بی حوصلگی به ذهنم آمد.

خانه ای را تصور کنید که در حیاط آن مادری سرگرم شست و شو و کارِ خانه است و بچه ای هم که تنها فرزند خانواده است در حیاط خانه با اسباب بازی هایش مشغول بازی ست. بازی و اسباب بازی هایش برای او تکراری و تکراری تر می شود. با این اسباب بازی حرف می زند، سر آن اسباب بازی داد می زند، این اسباب بازی را کنار می زند با آن یکی می خواند. همینطور نجوا وار با خود چیزکی زمزمه می کند. مادر سر به کار خود دارد و بچه هم همینطور. آرام آرام زمزمه های بچه بلند و بلند تر می شود:

کوچولو کوچولو کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا تو کوچه ای

کوچه که جای بازی نیست

بابا و مامانت راضی نیست

کوچولو کوچولو.........

و بی حوصلگی و تنهایی بی قرارش می کند، عاصی اش می کند، چنان به خشمش می آورد که داد می زند: کوچولو!!!!! کوچولو!!!!!!! کجــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!! چرا پیش من نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و صدای مادر در می آید:

چه خبرته بچه!!! چرا داد می زنی! آروم تر!

و بچه هم نگاهی بزرگسالانه به مادرش می اندازد! که یعنی تو کار خودت را بکن مگر من کاری به کار تو دارم!؟ اما حرف شنو و مهربان صدایش را پایین می آورد:

کوچولو...کوچولو...کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا توو کوچه ای

و مادر حوصله اش سر می رود. می آید به او ترانه دیگری یاد بدهد اما تنها ترانه ای که به ذهنش می آید این است:

رفتم توی آشپزخونه

دیدم غذا فسنجونه

هی خوردم وُ هی خوردم

مامان اومد بالا سرم

با ملاقه زد تو سرم

آخ سرم....آخ سرم

بچه به مادرش کمی نگاه می کند. نگاهی که مادرش را بخنده می اندازد و با همان خندیدن به نشانه اینکه همین ترانه را فقط بیاد آورده، نگاه نازدادن مهربانانه ای به بچه می اندازد و بچه سر پایین می اندازد و به بازی اش با اسباب بازی ها ادامه می دهد و زمزمه ترانه اش را با تُن خیلی دلبخواه! به گونه ای که دیگر از مادرش حساب نمی برد:

کوچولو کوچولو کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا تو کوچه ای

کوچه که جای بازی نیست

بابا و مامانت راضی نیست

و مادر زمزمه کنان طوری که خودش می شنود می گوید:

آخه بچه جان از این ترانه خسته شدم! یه چیز دیگه بخون!

.

یادآوریِ فیسبوک در این روز!>>پانزدهم آگوست 2014

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۴۰۰

دو یادآوری از فیسبوک11آگوست2018 – گیل آوایی

 روز درد می شمارم

شب رویا!

خواب فاصلۀ دردها و رویاهاست.

مستی بهانه ای

که طرحی تازه ببینی

هستم هنوز

میان همه هیچ!

همین!

.

2

 مرا لوچان نزن میرم تی لوچانه ره!

دوست هلندیم زنگ زده می پرسه:

What was that song?

Which song?

That song!

خنده ام می گیرد و می گوید:

The song "I die for your eye" something like it!

با خنده برایش می خوانم:

Ma ra loochan nazan miram ti loochane re?

انگار دنیا را به او داده اند با شوق می گوید:

Yessssssss. That is it!

یادهم آگوست 2018

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۴۰۰

آری ما تیر خوردیم – یک یادآوری از فیسبوکم – گیل آوایی

 ما تیر خوردیم...  

شهرم رشت، در میدان صیقلان روبروی دبیرستان پورداود، کلانتری 3 بود. کمی بالاتر از آن به سمت میدان شهرداری، یک کوچه بود که به خیابان کورش یا سرخبنده راه داشت. سال 57 بود و شبانه ای که به کلانتری 3 حمله شده بود و در جنگ و گریزِ آن، یک گروه از جوانان از همان کوچه فرار می کردند و به یکی از جوانان که تا آن وقت بزن بهادرانه! پا به پای همه بود گفته می شود" از شکمت خون می ریزد. " جوان ما به شکمش نگاه می کند و وا می رود و داد می زند "وای من تیر خوردم! "

چهل سال است تیر خورده ایم. چهل سال است با هزار درد تیر خورده ایم. چهل سال است یک حاکمیت کوردلِ بی همه چیزِ جنایتکار با همۀ حقارت هولناکش به جان و مال و میهن ما چنگ انداخته است و ما تیر خورده به آیینها و شناسه های ملی خود تکیه کرده و می کوشیم سپرِ دفاعی در برابر حقارتهای رفته به ما بسازیم. در یک حاکمیت حقیر بی فرهنگ عقب مانده خرافاتی دزد فاسد غارتگر و غیر ملی هر روز بخودمان می آییم و می فهمیم تیر خورده ایم. هر رویدادی در این چهل سال انگار هوار می زند به ما که ما تیر خوردیم!

آری ما تیر خورده ایم و تیر خورده هنوز در جنگ و گریز با یک حاکمیت بی همه چیز باز بخودمان می آییم که تیر خورده ایم. هر رویدادی در این چهل سال یک هوار است یک پرسش یک یادآوری یک بخود آوردن ما که ما تیر خورده ایم. یکی از همین رویدادها پدری که وکیل است بخاطر دفاع از حقوق انسانی در زندان است و با چنین تاوانی!، می آید به خاکسپاری عزیز دلبندش عشقش زندگی اش ................( نمی دانم چطور بنویسم. اینجا را نمی دانم. کلمه گویایی ندارد. کم آورده ام!)

و..............هوار می زند به همه که ما تیر خورده ایم!

و چنین است روزگار ما در ستیزِ با یک حاکمیتِ...........................( جای نفطه چین هر بیانی که پلیدترین،تبهکارانه ترین و جنایتبارانه ترین معنا را برساند بگذارید!)

هفتم آگوست 2018