پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

دلشدگی های مستانه و الهه ناز - گیل آوایی

 .
.
مست ِمست تنهایی ام را برده بودم تا با دریا بتنهایی قسمت کنم. دریای در خلسه مست ِ من ماست شده بود و به غمزه هر از گاهی تلنگری به ساحل می زد و خواب از ساحل خموش می ربود تو گویی که دریا هم دل تنهایی نداشت و سکوت ساحل را بجان آمده بود.

چشم گرداندم از هیچ بنی بشری خبری نبود. من بودم وُ ساحل وُ دریا، وَ یک عمر تنهایی ام که به آرامی در سایه روشن شب، روی ماسه ها گام برمی داشتم.
نه پرنده ی همه روزه ام بود نه کلاغ سیاهی، که هر بار دیده بودمش شگفتی مرا برانیگخته بود که با پرندگان دریایی چه می کند!، از دورهای نه چندان دور صدای تک و توک پرنده ای که خوابش را پرانده باشند، می آمد انگار که اعتراضی کرده باشد و صدای آن مثل نت ِ نابهنگامی می مانست که هارمونی نوای ساز را بهم می ریخت مصداق همان تک پا زدنی که ریتم هماهنگ را بهم می زد.
دریا خلسه ای داشت که می شد از نوازش آن سهمی گرفت و ساحل را گشاده دست تر رها شد. سرمای این فصل سال گُر گرفتی درون و بیرون مرا از فغان بازش می داشت و خوش خوشانه زمزمه ای بود مرا ----ادامه>>>

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر