پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

با قهرمان داستان خود گریستم – گیل آوایی


چند روزی بود که با حال و هوای ملاقات و سفرکردنهای مادران به تهران برای یافتن بچه های ناپدیدشده شان یا دیدار آنها، سر کردم. و در تب وُ تاب ِ چنین حال و ُهوایی، یادم آمد اولین سفر مادرم برای رفتن به اوین و دلواپسیهای او که کجا و چگونه راه بیابد و به اوین برود. داستان گیلکی " پیله مار = مادربزرگ" را نوشتم. این دومین داستان در فاصله ی کوتاه چهار یا پنج روزه بود که نوشتم. اولی با نام " تی رافا = در انتظار تو" و دومی همین داستان ِ پیله مار بود. هر دو داستان را برای اینکه خوانندگان ِمتنهای گیلکی به سهولت بتوانند آن را بخوانند، خوانده و بصورت ویدئو و کلیپهای صدا بدون تصویر تهیه و تنظیم کرده و منتشر کردم. شاید عجیب بنظر آید اینکه خودم با شنیدن این داستانها، بارها گریسته ام با حال و هوای مادر ی که در خانه انتظار می کشد بی آنکه کسی مانده باشد در ِ خانه اش را باز کند و بدیدارش بیاید یا مادری که برای ملاقات به زندان اوین می رود. حس و اندوهی اجتناب ناپذیر در من جان می گرفت و مرا با خود می برد تا اشکریزانی که متعجبانه که اشاره کردم. خود داستان را نوشته ام و برای قهرمان داستان خود گریسته ام و می گریم هنوز وقتی به همان گفتمان مادر و جستار ملاقات یا چشم براهی اش می رسم. حس غریبی است. این دو داستان را در وبلاگ گیلکی ام گذاشته ام. به این نشانی
با مهر
گیل آوایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر