یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

های بی هوی در دیار از ما بهتران - گیل آوایی




 این هم نوشتۀ نیمه تمامی که تا امروز ماند و هنوز هم باید بماند انگار! نه حوصله نوشتنش مانده نه آه و ناله ای از این دست، انگیزه ای می گیراند! پس همین دیگه! شاید خوش داشتید بخوانیدش!
های بی هوی در دیار از ما بهتران
گیل آوایی
27ماه مه 2013

آسمان بی ابر، شاخه و برگ درختان سبزِ دل به باد داده، رقصان، آواز پرندگان، یکی از پی دیگری سنفونی زیبایی راه انداخته اند که هر چه نخواهی باز نمی توانی تاب بیاوری و راه نیافتی. بلند می شوی و شق ورق راه می افتی.
از پله های  خانه ای پایین می روی که هیچ نفس کشی نیست هایی بکنی. وارد خیابان می شوی، بچه های قد و نیم قد در فاصله ای بازیگوشانه از سر و کول هم بالا می روند. لبخندی می زنی و به راهت می روی.
آفتاب بی دریغ می تابد و چشم به نوازش آسمان بی ابر می گشایی. از گذر خلوتِ خانه ات به خیابان می رسی. زن و مردی با سگ پشمالویش از کنارت رد می شوند. سری به هایی تکان می دهی، رو، بر می گردانند به شمایلی که اگر خاک و دیارت بود شاید سالاسال گپی اش باتو خوش خوشانشان می شد. نادیده از کنارت می گذرند. به هیچ می انگاری و شانه بالا می اندازی. هوای شوروشانه وسوسه انگیز تر از آن است که دل مکدر داری از این بی چرا زندگانی که حتی از نوکِ دماغشان را فراتر نمی بینند.
به راهت می روی و چشم در آسمان بی ابر خیال پر می دهی. جای جای دیارت را گشتی می زنی و با خود تصویرهای خاکت را در برابر چشمانت مرور می کنی. به سال و ماه سن تو هم نیست. گاه مهربانی مادر سراغت می آید، گاه چشم عاشقانه یارت که برای دیدنش بیتاب در گذر مدرسه کشیکش را می دادی.
دور ترک گله ای دوچرخه سوار می آیند. کنار می کشی با خوشرویی نگاهشان می کنی. به تو می رسند. سر تکان می دهی و روز بخیری می گویی اما حتی نگاهشان را هم دریغ می کنند. بخودت هوار می زنی. در حال و هوای خودشان هستند. بی خیالِ این و آن، قدم بر می داری و داشته ها و یادمانهایت را دانه دانه دلخوشانه قسمت می کنی با دل تنگت به هزار هزار باره وایَش داده ای که دست از بیتابی هایت بردارد که دیگر نمی کشی. که دیگر بریده ای.
راه، بار دیگر خلوت و خودت هستی و هزار خیالت. چشم می گردانی در آسمان آبی می گردی تا شاید لکۀ ابری، خطِ سفید هواپیمایی، چیزی بیابی که سری به آسمان زده باشد اما هیچ نشانی نه از ابر است نه هواپیما! هر ازگاهی پرنده ای پر زنان از دامنه نگاهت می گذرد. گاه آوازی سر می دهد، گاه چنان شیرجه ای به تکه ای غذا که از آن دور دیده است، فرود می آید. لبخندی می زنی و خوش خوشانه زمزمه ای می کنی.
سه نفر از کوچه ای پیدایشان می شوند. خوش و خندان و بذله گویان بسویت می آیند. به تو می رسند ناگاه سکوتی می کنند که وا می روی. هایی می کنی. اما از سنگ صدا در می آید ولی از آنان نه. چند قدم از تو دور می شوند باز همان بلند بلند گفتن و خندیدن. باز بحساب حال و هوایشان می گذاری و دنیای خود می کاوی و خیالت را دانه دانه می شماری.
دوچرخه ای بوق می زند. کنار می کشی. هایی می کنی. نه نگاهی، نه سرگرداندنی، نه بدی، نه بیراهی. رد می شود. بخود می آیی. باز راهت را می گیری و بی خیال حال و هوای آنی که آمد و رفت و حتی فرصتش را در نیافت که انگشتی آماده کرده بودی نثارش کنی.
همین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر