جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۹۲

روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت! - گیل آوایی



روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت!!!
یاداشتی نوشته بودم که امروز در پاسخ به یکی از دوستانم که از دست زمین و زمان خشمگین بود و برایم نوشته بود، به کارم آمد. این پاسخ ایمیلی را اینجا با شما قسمت می کنم. >
>می دانی زیباترین هنر آدمی این است که وقتی از زمین و زمان هر آنچه می بارد جز چیزی که دلِ آدمی میخواهد، است، بلند می شود دستی می کوبد پایی می کوبد، چرخی می زند، شوری به پا می کند، می زند پدرِ روزگار را هم در می آورد! دیشب یعنی نیمه شب دیشب عکسی از پسر بچه ای دیدم بغض کرده دماغ پماغش آویزان! یاد کودکی ام افتادم و صد البته نازهای آنچنانی مادر! یادم آمد که روزهای وروجکی ی من، وقتی که هنوز سنم به مدرسه رفتن قد نمی داد و در خانه موی دماغ مادرمی شدم! روزهایی که خدا از آسمان برایم پول می ریخت!( آن هم خدا!! از آسمان پول بریزد!!!؟؟ خدایی که گفته اند: خدا گر زحکمت ببندد دری، ز نکبت زند قفل محکم تری! و اما دیدن آن عکس مرا برد به  روزهای عاشورا و تاسوعا که گاه به دستور و گاه تشویق مادر پابرهنه در مراسم عزاداری شرکت می کردم و سر سینه زنان حسین حسین می گفتم. ماه رمضان هم حال و هوای افطار و سحری ماجرای خودش را داشت و نیایشهای ساده دلانه و بی آلایش مادر از یک سو و چونان پرنده ای شدنش که جوجه هایش را زیر بال و پر بگیرد،از دیگرسو، آشیانه ای خوش به حالانه به راهتر می شد که هنوز از پی این همه سال همتایی نداشته است. در این آشیانه که بگوی اش خانۀ مادری، مادر من و جوجه های دیگر خانواده را زیر بال و پرش می گرفت که شکیبایی و مهربانی های او وقتی دلنشین تر می شد که از بیدار شدنِ سحری ام نازهایی آنچنانی نصیبم می کرد و صد البته پذیرایی ویژه سحری هم!! اما وای اگر روزه می شکستم و می افتادم بجان سفره و باغ خانه با آن وسواسی که مادر سبزش می داشت با انواع سبزیجات بویژه ککج و کوار!!! صفا و صمیمیت در انبوهی از باورهایی که همه مشکلات می شد آزمایش الهی و حسین و حسن و فاطمه زهرا می شود عضوی از خانواده و امیدهایی که روزگار به گردد و درست می شود و چنان نمی ماند! و هر اعتراض و پرسشهای مشکوک! می شد کفر و باید آماده می شدم به اخمهایی که دنیا را انگار تیره و تار می کرد وقتی از ناز مادر خبری نمی شد مگر اینکه یک جوری جبران می کردم از آن کفرهای نوجوانانه!
پیش می آمد که از روی تنبیه یا ولخرجی نابگاه که پول توجیبی را یکباره چانه بسته بودم، برای دوباره پول گرفتن از مادر، اینقدر مادر را بتنگ می آوردم که کتکهای جاروکونه ای ( کتک با دسته های جاروی معروف به جارو رشتی) هم می گذشت و مادر با داد و بیدادهای من کنار می آمد و این وقت، زمانی بود که پول از آسمان برایم ریخته می شد!!! به معنی واقعیِ کلمه پول از آسمان می ریخت!! و من با خوشحالیِ همۀ دنیا، مادر را شادمانه صدا می کردم که خدا برایم پول از آسمان ریخته است. مادر روی ایوان خانه می آمد و به شادی کردن آن زمانی ام می خندید و این کار چندین بار تکرار شده بود یعنی در روزهایی دیگر هم وقتی پول توجیبی را زودتر از رسیدنِ باری دیگر که پول توجیبی بگیرم، خرج می کردم و باز خدا از آسمان برایم پول می ریخت!!!! همسایه ای داشتیم که خیلی دوستم داشت و در یکی از این روزها بود که دیدم همسایه مهربان ما از طبقه دوم خانۀ آن زمانی پشت نرده های تلار( بالکن به اصطلاح این زمانی!) پنهان شده و برایم از آنجا پول می اندازد!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر