سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۴

ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند - گیل آوایی



ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند
گیل آوایی
24اگوست  2015/  2شهریور1394
روزهای گرمی را پشت سر گذاشته ام. امروز  هم بهتر از روزهای پیشین نیست. تنهایی ام بهم خورده است.  خسته شده ام. می خواهم به تنهایی ام برگردم اما نمی شود نه اینکه نمی شود بلکه نمی توانم. دل کندن از همدلی ها و مهربانیهایی که با من قسمت شده است، بیشتر از آن وسوسه ام می دارد که بخواهم به تنهایی ام فکر کنم. فکرِ به تنهایی را کناری می نهم. محلش نمی گذارم. تنهایی را آویزان می کنم به همان حسِ غربتی که دیگر حتی غربتش نمی توان گفت. آن هم وقتی که می بینی یارانت در دیار، غریب تر از تُوی در دیارِ غربتند. این  حرفها را کنار می گذارم. نمی خواهم به غربت فکر کنم. از فکر کردن به آن هم خسته شده ام. حسِ آشکار و نهان آن را هم در حاشیه حسهای خوب می گذارم. آن همه زیر سبیلی رد کردن را تن داده ام این هم رویش! به کجای این زمانه و روزگارِ بی همه چیز برمی خورد!. وقتی روزگار می گویم >>> ادامه>>>

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر