شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۶

شنیدن یک سرود و گپی کوتاه - گیل آوایی

داشتم به یکی از سرودها گوش می کردم. سرود پاییز آمد لابلای درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می گریزد.......آرام آرام یک وقت بخودم آمدم که اشک به گونه هایم رسیده بود و نگاهم از پنجره اتاق کارم به آسمان آبی و درختانی که رنگ و سوی پاییز می گرفتند. اندوهی که نمی دانم چگونگی آن را چطور بیان کنم در همه جانم شعله کشید. اندوهی که تداعیِ بسیاری از یادها، صمیمتها، رفاقتها، گذشتها، یک رنگیها، یاری کردنها در یک کلام رفیق بودنهای تا پای جان در سالهایی که بوی مرگ می داد بوی جنایت می داد بوی خون می داد بوی هزار بیگانگی و ناروایی می داد.....بی آنکه دست خودم بوده باشد یارانِ آن سالها را به یاریِ خیال با من و مایی که در این سالهاییم کنار هم گذاشتم. کنار هم گذاشتنی که باز به حسی هزارباره رسیدم به نجوایی که بخت یارشان بود و رفتند. شرافتمندانه رفتند. رفتند و ندیدند این سالهایی که نه به عزای آنان بلکه به عزای خود نشسته ایم و هیولاهایی که هنوز.........................................
نقطه چین را هر جور خواستید پر کنید! ولی دلم برای همه ی آنها خیلی تنگ است. بقول شاملو جان: ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند!
( آخرین روزی که رشت را برای همیشه ترک می کردم به تازه آباد-گورستان بزرگی در رشت- رفته بودم تا از یاران آشنا و ناآشنای رفته ای که در دل خاک بودند خداحافظی کنم. ابتدای گورستان گورِ دبیرِ دبیرستانی ام " صیانتی" بود. لحظه ای به احترامش در برابر گور ایستادم. روی آن نوشته شده بود: " ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند....)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر