یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۷

پیشگفتاری برای " به همین سادگی" طرح هایی برای نمایش - گیل آوایی


به همین سادگی، طرحهایی برای نمایش
اثر: گیل آوایی
تاریخ: اکتبر2016/ مهر 1395- هلند
یک اشاره:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
                                                حافظ
پیش از هرچیز بگویم که نوشتن در این سالها یکی از گریزهای ناگزیر برایم بوده است. گریزهایی که می شود آن را  به نوعی یک مفَر دانست تا روزگار بدتر از زهرِ کنون را تاب آورم.  اصلاً هم به گزینۀ از پیش برایم مطرح نبوده است بلکه حسِ آن  مرا به نوشتن کشانده و می کشاند هنوز. گاه شعر گاه داستان  گاه ترجمه و گاهی هم همچون پرده نمایشی در نگاه من جان می گیرد و وقتی می نویسمش انگار آدم نفس گرفته ای بوده ام که به یکباره نفس تازه می کنم. مانند کسی که راه رفتن را می خواهد از به راه افتادنش بیاموزد. در حین کار فراوان پیش آمده است که به نکته ای تازه برخورده ام که هیچ از آن نمی دانسته ام. بارها شده که بخاطر یک واژه دو روز نوشتنش روی دستم مانده و دنبالش گشته ام. هیچ قالب یا فرم یا پیش درامدهای لازم برای نوشتن را هم نه در نظر داشته ام و نه خواسته ام حتی!، اما دل به دریا زده با قلم، یک رابطه ای عمیق و صمیمی برقرار کرده ام که اگر بگویم بهترین مونسِ این سالهایم بوده است، پُر بی راه نگفته ام.
نمی دانم کجا اما جایی از همین کارها نوشته ام که دنبال هیچ اتیکت، عنوان، اسم و رسم و چه می دانم اعتباری از این راه یا از این کار نبوده ام. نوشته ام و می نویسم هنوز، با نوشتن احساس می کنم هستم! و با همین نوشتنهاست که این سالها را تا به اینجا تاب آورده ام. هنگامی که به پشت سر نگاه می کنم حجم کارها را با یک ناباوری ای می نگرم اینکه چقدر چانه زده ام!؟
فراوان بوده که شب تا صبح نشسته و نوشته ام یعنی نه اینکه خواسته باشم برای نوشتن بیدار بمانم بلکه به هنگام نوشتن در حالتی بوده ام که آمادگی داشته ام بنویسم و نوشتم هم. در انتشار کارها بسیارپیش آمده که شتابزده عمل کرده ام. شوق آمیخته به شتابزدگی هم در پایان هر کار، سبب شده است از دقت و کیفیت کار کاسته شود. البته به نسبت حجم زیاد کارها، نسبت اشتباه هم زیاد است.
نمی دانم چرا یادِ یک دیالوگ سینمایی افتادم که بین دو سرخپوست، یکی پسر که جانشین پدر، رئیس قبیله" شده بود و با پدرش مشورت میکرد. پسر می گوید خودت به من گفتی که مرد خوب است در میدان نبرد کشته شود تا پیرانه سری زانو زده بمیرد، و پدر با پوزخندی می گوید پسرم نتیجۀ آن حرفها، زخمهایی ست که اینک بر پیکر من است!
در نوشتن هم شاید چنین باشد که شور و شوقِ آغازین با گذشت زمان و فروکش کردن آن ویرهای آغاز راه، جای پایش را بر فکر و جان آدمی بگذارد و برسد به نقطه ای که پوزخندی به آن تب و تابها بزند!
اصولاً شاید ماجرای هر به راه افتاده ای ست که هر چه پیش می رود بیشتر به پیچ و خم  راه آشنا می شود. اگر ترس از
اشتباه باشد هیچ کاری نمی شود کرد!
به هر روی یکی از گریزهایی که در بالا گفته ام، حال و هوای نمایشی ست که حس آن بجانم افتاده و نشستم و نوشتمش. پیشتر یعنی سال 2009 پنج طرح برای نمایش منتشر کردم و دو طرح دیگر برای نمایش نوشتم که تازه ترین آن را اگر چه شتابزده اما همین چند روز پیش تمام کرده ام. تمامش کردم چون دلم نمی آمد آن همه را همینطور در بایگانی فراموش کنم یا از بین برود. اگر چه حس و تبِ این طرحِ نمایش هنوز در من است. اول داستان بلندی از یک ماجرایی نوشتم اما کنارش گذاشتم یعنی ارضائم نمی کرد. حسِ نوشتن آن هم از یک خبر در جانم دوید. خبر هم ماجرای فرزند فروشی ست که این سالها در کشور ما هم رواج یافته است مانند بسیاری دردهای دیگر اجتماعی که دست آورد حاکمیت شوم جمهوری اسلامی است. قسمتی از همین داستان "فرزند فروشی" را پایانبخش این طرح نمایشی کرده ام. هر چه هست دو طرح نمایشی را همراه با پنج طرحِ منتشرشدۀ پیشین یک جا در این مجموعه گذاشته ام. امیدوارم مورد استفاده قرار بگیرد.

با مهر
گیل آوایی
اکتبر2016/ مهر 1395- هلند
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر