چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۹

سایه های فراموشی(بودن نبودن)- داستان / گیل آوایی


بودن نبودن
داستان
گیل آوایی
 شنیه 20 بهمن ۱۳۹۷ - 9 فوريه ۲۰۱۹


دیدش. دیدنی که انگار جرقه ای به خرمن جانش زده باشند. چیزی در او شعله کشید.
وا رفت. یک لحظه سایه ای از یادهایش مانند فیلمی کوتاه از برابر نگاه اوگذشت. مانند فیلمی که دیده بوده باشی و از آغاز و پایانش چیزی در ذهن تو نبوده باشد اما حس می کرده ای فیلم را دیده بوده ای. چیزی از آن در تو بود اما نمی دانستی چه و چطور! و چرا هم!
با حسی گُم،  دیدش وُ ندیده اش گرفت. دیدنی که بیگانه آشنایی بوده باشد. چهره ای میان چهره ها که دیدنش ردی از آشنایی در تو می گذارد. ردی که هر چه سعی می کنی، نمی توانی پی بگیری. ردی از چهره ای که دیگر از آنِ چهره های در گذرند. چنان که گویی همۀ چهره ها همسانند. با خودت کلنجار می روی. می جویی در خودت، سوسو زنانی در تو انگار  که گاه چیزی بنماید و تا بخواهی بدانیش، بشناسیش، بیاد آوریش، محو شود.
شاید همینطور بود. همین حس و حالی که کسی آشنای ناآشنا دیده باشد. و چنین هم بود که دیدش. لبخندی به حس و یاد و خاطرۀ با او زد. یاد و خاطره ای که حسی نامفهوم در او بود. حس می کرد در او بود اما چه خاطره ای!؟، یادش نبود. و رفت.
رفت وُ شد قطره ای از جاریِ انبوهی که میانشان بود. لحظه ای ایستاد. دستی به پیشانی خود کشید. به نقطه ای که نمی دانست چه بود، خیره شد. فکر کرد. با خود گفت:
-         راستی که بود!؟ چه وقت دیده بودمش!؟ خیلی آشنا بود!
باز از خودش پرسید:
-         آشنا!؟ کدام آشنا!؟ کجا!؟
دستی به موهای خود کشید. برگشت. به پشت سرش نگاه کرد. خیابان، پیاده رو، جاری انبوهِ مردم بود وَ او بود وُ  نبود هم.
با شگفتیِ غم انگیزی از خود پرسید:
-          من کجا هستم!؟ که هستم!؟

دست در جیبش کرد. کیفِ پولِ چرمیش را از جیب در آورد. بازش کرد. در گوشه ای از کیف، سه عکس بود. یکیش خیلی شبیهش بود. نمی دانست او نگاهش می کرد یا خود نگاهش می کرد. دو نفر دیگر هم بودند.
حس عجیبی به او دست داد. حس کرد دلش  می خواهست از سینه اش بیرون بیاید. پر بکشد. پرواز کند. باز نگاهشان کرد. چشمهایشان با چشمهایش  بهم خیره شده بودند. دلش لرزید. نگاهشان چقدر به دلش می نشست. کیفش را بست، در جیبش گذاشت. سرگشته از خود پرسید:
-         چه شده است!؟ که هستم!؟

هوارِ همۀ دنیا گویی در فریادِ خاموش او  بود. در دل هوار می زد:
-         من که هستم!؟

با اندوهِ سوک وارِ در خود فرو رفتنی، از خود پرسید:
-         چرا کسی در این شهر مرا نمی شناسد!؟ چرا نمی شناسد تا بپرسم من اسمم چیست!؟ من که هستم!

گلویش خشک شده بود. هر چه سعی کرد آب دهانش را فرو برد تا گلویش را تر کند، نشد. دهانش هم خشک شده بود. مانده بود چه کند. سر بلند کرد. به آسمان نگاه کرد. آبیِ آسمان بود و پاره های ابر که گاه از میانشان روشنای خورشید سوسو می زد. گرم نبود. گرمش نبود.
-          چه فصلی ست!؟
از خود پرسید.

با خود اندیشید:
- فکر کردن بی فایده است.
سپس وامانده زمزمه کرد:
-         در کدام فصل یا سال هستم!؟

بی فایده بود. چیزی یادش نمی آمد. چشمش به پرنده ای افتاد. از کجا پیدایش شده بود، نمی دانست.
نگاهش کرد.  پرنده کنار خیابان، در سوی دیگرِ پیاده رو، روی صخره مانندی پایین آمد. چند قطره از آبِ
آبگیر نوشید. چیزی در او جان گرفت. دلش می خواست چند قطره ای هم خودش بنوشد. با شادیِ
ناخودآگاهی بخود گفت:
-         آب!

حس کرد چشمهایش برق می زنند. گویی گم شده ای پیدا کرده بود یا پیدا شده بود. حس خوشی داشت.
با شادیِ گذرایی بخود گفت:
-          ها! آب! آب!

هنوز قدمی برنداشته بود که چشمش به یک میخانه افتاد. بیرون آن میز و صندلی چیده شده بود. دورِ برخی از میزها، اینجا وُ آنجا، یکی دو نفر نشسته بودند. برابرِ آنها، روی میز، فنجان و لیوان بود. یکی از آنها روی میزی که وسط میزهای جلوی میکده بود، دست دراز کرد.  لیوانِ روی میز را بلند کرد. از آن نوشید. نگاهش می کرد. لبش را بهم مالید. دلش می خواست بنوشد. رفت.
رفت و روی یک صندلی کنار یک میز در کنار همان که می نوشید، نشست. لحظه ای نگذشته بود که از خود پرسید:
-         اینجا چرا نشسته ام!؟

فکر کرد اما فکر کردنش به جایی راه نداد. بلند شد. همان که کنار میزش نشسته بود با نگاهِ پرسشانه ای به او  نگاه کرد. خسته شده بود.
از خود پرسید:
-         برای چه نگاهم می کند!؟ مرا می شناسد!؟ او را می شناسم!؟ ولی من که.....

در همین فکر بود که او بلند شد. دستش را گرفت، گفت:
-         روی صندلی کنار میزم بنشین.

دستی به اشارۀ فراخواندنِ کسی، تکان داد. زن جوانی به میز او نزدیک شد. لحظه ای بعد برگشت. یک لیوان آب از سینی ای که در دستش بود، روی میز  گذاشت. رفت. همان که دستش را گرفته بود و کنارش نشانده بود، گفت:
-         مالِ توست. بنوش.

لیوان آب را برداشت. یک نفس نوشید. گلویش تر شد. حس خوبی داشت. نگاهش کرد. آهی کشید. تا بیاید چیزی بگوید، صدایی به گوشش خورد. سر برگرداند. مهربانی همه دنیا در صدایش بود. گفت:
-         بابا! اینجا چه می کنی!؟ بیا بریم خونه!

ماند. به او زُل زد. لبخند مهربانی به لب داشت. اندوهی در لبخندش بود. فکر کرد اما چیزی یادش نیامد.
-          او کیست!؟ چرا می گوید بابا!؟

حسی مات، حسی پیدا و ناپیدا، حسی که در تمام جانش بگیرد و بگیراندش، او را در خود گرفت. حسی
همچون  روشنای آفتاب که از میان پاره های ابر در آسمان آبی، بدرخشد، روشنش می داشت. حسش
می کرد اما نمی شناخت. اندوهبار از خود پرسید:
-          او کیست!؟ چقدر حسش می کنم!

فکرش راه به جایی نمی داد. به تنگ آمده، هیچ چیز یادش نمی آمد. وا رفت. لجش گرفت. در اوج خشمگینی، آرام بود. با حالتِ تسلیمِ کودکانه ای، نگاهش کرد. هیچ نتوانست بگوید. حرفی یادش نمی آمد. لُکنت گرفتۀ هزار حرف بود.
هیچ نگفت. همچنان که چشمانش به او بود، بلند شد. طوری که بروند، ایستاد. او کیفش را باز کرد. چیزی روی میز گذاشت. چیزی گفت. برگشت. دست او  را گرفت.
دست در دست هم، رفتند.


ناتمام!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر