چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۹

من "مرگ را سرودی" نمی کنم! - گیل آوایی


این یادداشت را در فیسبوک نوشتم و اینجا با شما هم قسمت می کنم:
من "مرگ را سرودی" نمی کنم! حالا دنیا هم بگویید چنین و چنان است!
 چهار شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۳ مه ۲۰۲۰


همچانکه با خودم گفتم " و در این تنهایی، سایۀ نارونی تا ابدیت باقیست" قهوۀ بامدادی را روی میز گذاشتم و لپ تاپ را روشن کردم. هنوز جرعه ای ننوشیده چشمم به اخبار افتاد. هر چه بیشتر پی می گرفتم، حالم از این روز و روزگار و جهانی که از سراپایش جهل و جنایت و تبهکاری می بارد، بهم خورد. تنهاییِ سهراب سپهری را با خشم " هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد" ادامه دادم. لحظه ای بخود آمدم که به" مرگ هر لحظه می تواند به سراغ من بیاید" صمد بهرنگی رسیدم و همین باعث شد کشیده شوم به سالهای نمی دانم چه بناممشان!
مرگ...مرگ... دروغ.... ریاکاریهای روشنفکرانه... بلاهتِ اندوهبارِ روشنفکری و پُز دادنهای مترقی نمایی و.... دیدم همینطور از یک مرگ به مرگ دیگر، از یک دروغ به دروغ دیگر، از یک شعر "مرده می برند کوچه به کوچه"!! تا " ما مرگ را سرودی کردیم!" کشیده شده.....وا رفتم. یادم رفته بود ناشتایم را نوش کنم به قهوه ای که پیشدرامدِ پیپِ نازش را بروم بود!
هر چه بود خبر پپر را وا دادم. ناشتایم را خوردم. لپ تاب را بستم. چشم به چشم اندازِ آن سوی پنجره دادم که از رقص برگها با باد بگیر تا پرنده هایی که انگار یک لحظه هم از این سو آن سو پریدن نشتسن برخاستن دانه برچیدن دست بر نمی دارند، بود.
لباس پوشیدم. لباس هم که بی شباهت به لباس رزم نیست! پیاده روی در هوای آفتابی که باد سردِ شمال، هم خوش به حالی دارد و هم زهرِ مار سرمای گزنده! وسوسه ای جانانه به جانم انداخت هر چه زودتر از این تنهاییِ آن چنانی با "سایۀ نارون تا ابدیت" در بیایم.
رفتم بیرون اما هزار فکر و خیال گام به گامِ من، رهایم نمی کرد. همه اش هم یک جور حس و معنای مرگ داشت و مرگ ستایی ای بنام زندگی! و این هزار فکر دست از سرم بر نمی داشت تا رسیدم به بلندای راهی که ویژۀ پیاده رویِ شهرم است. روی سکوی سنگی( همین که در عکس می بینید) نشستم و دل به چشم انداز دریا دادم که هم ساحلش و هم کرانه اش، پای ثابت تنهاییهای این سالهای من است.
در حال و هوای تماشا و فکر و هزارخیالم بودم که یک زن و مرد سالمندِ بازنشستۀ خنده رو از راه رسیدند. نگاهم کردند. انگار که یادشان انداخته باشم چشم اندازی هم برای تماشا هست،ایستادند و به چشم اندازی که بود دل دادند مثل من! رو به من کردند و گفتند خیلی زیباست! لبخندی زدم و تایید کردم. زنِ همراهش گفت اگر این کرونا.....مردِ همراهش حرف او را قطع کرد و چیزی زمزمه کرد. دستی تکان دادند و رفتند.
و من نشستم وَ هزار فکر وُ خیال آشفته ام را شانه کردم!
آخرش رسیدم به این که باید زندگی کرد! باید زندگی را ستود باید از مرگ دوری کرد. دوری کردن از مرگ حتی با قهرمانسازیهای ماجراجویانه!
تا وقتی که می شود زندگی کرد نباید مُرد!و بر این نتیجه گیریهای خیالبافانۀ من یک چیزی سایه می انداخت! یک چیزی که نمی توانستم از آن بگریزم و آن اینکه جمهوری اسلامی پیش و بیش از این که نیتجۀ حکومت شاه باشد، نتیجه روشنفکرنماییهای ریاکارانۀ همان سالهای حکومت شاه بود. به زبانی دیگر جمهوری اسلامی محصول روشنفکر بازیهای ایرانیان است که این چنین به یک خودکشی ملی کشیده شد.! کابوسی که چهل سال است ادامه دارد و انگار هنوز ار خواب بیدار نشده ام و چهل سال از عمرم در این کابوس گذشته است. می گویم " من" چون به کسی برنخورد! حالا اگر نگویید صدایم از جای گرم در می آید! اگر بگویید هم اعتراضی ندارم بوخودا! فکرِ آدمی ترمز بردار نیست مرز ندارد مثل هوا مثل باد مثل پرنده، می رود هر جا که خواست هر جا که شد! این فکرهایم را به همین حساب بگذارید! نگذاشتید هم نگذاشتید! کی به کیه!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر