سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۴۰۲

بغضی چنان که به جان آورد مرا - گیل آوایی

از باده خواستم به تمنا دمی، نشد/ گفتم به دیده ی حیران نمی، نشد

ویرانه ام به هواری زگورخواب/ باشد که غم بکند همدمی، نشد

گفتم نگاه خسته نبیند هزار درد / سعی اش بسی وُ میسر کمی، نشد!

باری پیاله شاهدِ خاموشِ دل، دریغ / مستی چه شد که کند همغمی!، نشد!

بغضی چنان که به جان آورد مرا / غمگین که شور! بخوانم دمی!، نشد!

مستی کجاست تا ببرد دل به ناکجا! / شب را به صبح برد شبنمی، نشد!

ناتمام

23-ژانویه 2017

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر