همیشه یک وقتی هست که.... - داستان - گیل آوایی


همیشه یک وقتی هست که....
داستان
گیل آوایی
 سه شنبه ۲۶ تير ۱۳۹۷ - ۱۷ ژوييه ۲۰۱۸

همیشه
یک وقتی هست
که حس می کنی همه رفته اند
هیچ کس نمانده است
حتی خودتو پرنده ای
که پیِ دانه می آمد هر روز!

 چیزی با خودش زمزمه می کند. همیشه همینطور است. شعری وردِ زبانش می شود تا ساعتها با اوست. این بار هم همانطور شده است. پنجره را باز می کند. رو به جنگلِ پیشِ رویش می ایستد. دستها از هم باز، می خواهد درختان و آسمان و پرندۀ حریص روی شاخه را که چنان با اشتها به چیزی که گیرش آمده نُک می زند، در آغوش بگیرد.
نفس عمیقی می کشد. می زند بیرون. شهر هنوز بیدار نشده است. هوای بامدادی، روشنای پس از گریزِ شب را بر همه جای شهر می افشاند. با خودِ خودش خلوت می کند. خلوت خودش را دل می دهد. دستی به هر گوشۀ افکارش می کشد گویی موهای آشفتۀ افشانی را شانه می زند.
-     گذشته را مرور می کنی. بر اکنون خود نشان می نهی. آنقدر با خودت کلنجار می روی که یک وقت می رسی به نقطه ای که یک بار هم شده تنگ خودت را با  خودت وا کنی. طرحی تازه می اندازی به نقشی که نه نشان از گذشته دارد و نه از اکنونِ  تو. نفس تازه می کنی از اینکه سرانجام کاری کارستان با خودت کرده ای. حسی چنان با تو ترا از هر آنچه که بودی و داشتی و چالش می کردی دور کرده است اما وقتی بخودت می آیی که هنوز گذشتۀ خودت هستی، فرسوده تر و دست از پا کوتاه تر هم!. آهی می کشی که آدمی سیاه و سفید نیست. آدمی پیچیده تر از آن است که یا "زنگیِ زنگ یا رومیِ روم" باشد. "مرگ یک بار شیون یک بار " فقط ماجرای یک انتحار است اگر شهامتش را داشته باشی وگرنه باید در گذشته و اکنونت نفس بکشی تا ریق رحمتت برسد. و این را گریزی نیست چه مانده باشی چه رانده! با خودت اگر قرار می گذاری گزینه ای  بر گزینی، محکم و ایستا برگزین و تاوانش را هم بده. آگاهانه برگزیدین، پذیزیش راحتِ تاوانیست که می دهی.

با هر گام بر خاکِ نرمِ باران خورده، یک نشان زیر پایش می گذاشت. نشانهایی به درازای سایۀ بامدادیش، گام به گام  دنبالش بر خاک نقش می بست. آفتاب آرام آرام می خرامید و لا به لای شاخه ها، سمفونیِ شبِ رفته را به روز می کشاند. باریکه راهِ به نیم، تا جای پای راه رفته اش، نشان می شد. نشانِ پایی که نُتِ خیالش بود و با خود خلوت کردن. گاهی سایۀ شبحی روان بر باریکه راه می نمود گاهی ایستاده چون صخره ای بی جان. و با خود می رفت.
یک راهباریکه میان درختان پارک بود با درختانی شاخه ها افشان، که رقصِ برگها بر بال نسیم، دل می برد. ردیفهای درختی که انبوه می شد و در دورهای نگاه، جنگلی که جز انبوهی درختانِ بی فاصله، هیچ نبود. آواز پرنده ها در گرسنگی بامدادی چنان بود که بخشی از سمفونی سکوتِ جنگلی شده بود بی ره گذر مگر هم او که آرام آرام روی خاک نرم باران خورده به فکرهایش سرک می کشید و با هر یک، سر تکان می داد. می رفت. می ایستاد گاه. نگاه می کرد. پرواز پرنده ای را چشم می دوخت تا روی شاخه ای که می نشست و از نگاهش محو می شد. دستهایش گاه به گاه از هم  باز چنان که همه درخت و پرنده و خاک نرم باران خورده را در آغوش خیالش ببرد، باز می کرد. سر به آسمان گردن فرازانه خیره می شد مکثی می کرد به راهش ادامه می داد.
هیچ وقت تنها نیست. حتی در تنهاترین تنهاییش باز هزار چیز هست که او را به کلنجار با آنها وا می دارد.
بلندای درختی نگاهش را می برد. رقص آخرین برگ از آخرین شاخه در بالاترین قدکشانِ درخت، آسمان را به پهنۀ نگاهش می نشاند. گستردگیِ بی مثالی که در آن اوج می گیرد. می رود تا بینهایت هرچه که است و هست و حس می کند. تازه این یک پرده از تنهاییش است. با خودش در خودش تکرار می شود.  اما هست. وجود دارد. با خودش و همۀ آنهایی که بودند و هستند. چه آنهایی که اندوهِ همۀ جهان را در دلش انباشته اند و چه آنهایی که شادترینهای جهان هم در شادی آنها نمی گنجد. رنج و لذت. اندوه و شادی. حسِ پارادوکسِ تنهای تنهایی که گاه به گاه ویرِ غریبی را تن می دهد. با این همه می اندیشد پس وجود دارد.
یعنی چه می اندیشد، پس وجود دارد!؟ چطور اگر بگوید می کند پس وجود دارد. خوب این جور هم می شود دید! نمی شود!؟ کردن یا نکردن، کُنِش و واکنشِ زنده بودنِ آدمیست. حالا بجای کردن بگو انجام دادن یا انجام ندادن مانند آن که خوش دارد پستان را بگوید سینه، کون را بگوید باسن! خوب هر چه می خواهد بگوید ولی مهم این است بفهمند، بفهمیم چه می گوید چه می گوییم چه می گویند.
اما زنده بودن با وجود داشتن فرق می کند. ممکن است زنده بوده باشی اما بود و نبودت یکسان باشد. وجود داشتن، پیرایۀ زیبای بودنِ آدمیست. باید وجود داشته باشی. و وجود داشتنت هم به عملکردِ توست در مجموعه ای که هستی و معنا می دهی. معنا می یابی. نوشته اند که رنه دکات گفته است "من می اندیشم پس وجود دارم" اما یکی مانند او می آید می گوید "من اشتباه می کنم پس وجود دارم". اشتباه می کند را یک اعتراف می داند. حتی یک شهامت به اعتراف کردن به اشتباه خود می داند. یک گام به درست عمل کردن، یک گام به شناخت و به روز شدن می داند. اصلاً "اشتباه"، نخستین نشانۀ "درست" است.
اندیشیدن ممکن است شناسۀ برجسته ای از انسانیتِ انسان باشد اما زندانیِ یک اندیشه شدن ماجرای دیگریست. همه چیز را در قالبِ یک اندیشه یک باور یک اعتقاد یک ایدئولوژی دیدن، گذشته از دگم بودن، متعصب بودن حتی احمق بودن، در جا زدن، یک جور اسارت در یک اندیشه است. وقتی در خودت با خودت آزاد نباشی، از آزادی هیچ نمی دانی هر چقدر هم به آزادی ارج بگذاری و قدرش را بدانی. آزادی را هم پیش از هر چیز و هر کس، از خودت و در خودت آغاز می کنی. وقتی در یک اندیشه درجا بزنی، اسیر اندیشه ای هستی که چار دست و پا به آن چسبیده ای. و چقدر رنج آور است این!

همۀ اینها با آمدنِ دوستش، رنگِ دیگری داشت. خیلی وقت هم بود که از او هیچ خبری نداشت. نه نامه ای نوشته بود. نه زنگی زده بود. نه حتی پیامی داده بود. هیچ کس هم خبری نداشت. از هرکسی که رابطه ی مشترکی داشتند، اگر می پرسیدی، نمی دانست چه می کند. کجاست. زنده است، مرده است. اینکه به چنین پوشیده ماندن و پنهان کاری عادت کرده بود یا که آن را خوش داشت، مهم نبود. بعضی چیزها ناگفته، پذیرفته می شود. گاهی بخشی از شناسۀ خودِ آدم می شود. دوستش نیز چنین بود و یک وقت می دیدی تماس می گرفت می پرسید فلان تاریخ هستی؟ سرِ تاریخ هم می آمد. همیشه هم چیزی با خودش می آورد.
یک روز آمده بود. دست و صورتی شسته بود و گپهای آغازین هم تمام شده بود. از خانه بیرون زدند. رفته بودند قدم بزنند. کجایش هم مهم نبود. تمام شهر را زیر پا می گذاشتند. همیشه اینطور بود. وقتی می آمد، بیرون رفتن و گشتی در شهر، یکی از کارها بود. این بار هم همان کار را کردند. میان آن همه آدمی که می آمدند، می رفتند، از کنارشان می گذشتند؛ انگار دیده نمی شدند. با خودشان بودند و با هم گپ می زدند. گپ زدنهایشان هم گپ زدنهای متداول از هر دری سخنی نبود. درددل کردن بود. حرف از ناگفته های دل بود. ناگفته هایی که فقط آدم خودش با خودش می گوید. انگار سنگ صبور هم بودند. با وجودیکه فاصله دیدارهایشان زیاد بود اما وقتی همدیگر را می دیدند، فاصله زمانی نقشی نداشت. گویی که همه لحظات را با هم بودند. نه گله ای بود، نه شکایتی بود و نه انتقادی. حسی در هر دو بود که از هر لحظۀ با هم بودن استفاده می کردند با هم باشند با هم بنوشند با هم بگویند.
هیچ وقت هم نشده بود که گله ای کرده باشد، غمی داشته باشد. نه اینکه غمی نداشت برعکس غمِ همه چیز هم در او بود. از فقر و نداری تا بیکاری، از قتل و کشتار تا خفقان و زندان و هزار فریادی که در جای جای نه فقط دنیا که در خاک خودش جریان داشت. از همه چیز خبر داشت. تنها مشکلی که میانشان بود این بود که او همه چیز  را از بالا می دید. همه چیز را از نگاه فکری خاص خودش می سنجید. قالب فکری ای داشت که هر چیز در همان قالب فکری تعریف می شد. طوری که این قالب فکری هنوز سی چهل سال دست نخورده مانده باشد. از هر نظر که بگویی. معیارها همان بودند. تئوریها همان بودند. تحلیلها هم در همان قالب فکری بیان می شدند. هر وقت هم که می گفتی باید فکرت را به روز کنی، باورت را به روز کنی. می گفت:
-         عزیز من قانون ارشمیدس تغییر کرده؟ نه! نیوتُن چه وقت جاذبه را کشف کرد؟ آیا تغییر کرده!؟ نه!

اما ماجرا فقط به این بحثها نبود. گاهی طوری می شد که نوستالژی سالهای رفته به نوعی تجربه می شد. و همین هم به دل می نشست. همین بود که برای چشیدن آن پوشیده مانده ها انگار با هم بودند. برای همان سادگیها، همان مهربانیها، همان صمیمیتهای بی دریغ، همان گذشتهای رفیقانه، همان زلالیِ ناب. و اصلِ ماجرا هم همین بود. همین زلالیِ ناب که آنها را بهم پیوند می داد اما کدامشان از کدام لذت می بردند داستان ناگفته ی رابطه شان بود.
گاهی بحث فرق می کرد. گاهی بجانِ هم افتادن بود. گاهی چنگ زدن به درونِ هم، بود. گاهی چنان می شد که مانند پدر بزرگِ از آب و آتش گذشته، به او می گفت:
-     چندبار بگویم که گذشته گذشته. هیچ کاریش نمی شود کرد. تا کی میخواهی با خودت بجنگی. تا کی میخواهی بگویی اگر این جور بود اگر آن جور بود اگر این کار را می کردم اگر آن کار را می کردم!؟ اینها همه اش ماندن در گذشته است. اینها همه اش خودآزاریست. خود آزاری. عزیز من گذشته نه فقط تو بلکه گذشتۀ هر کسی مثل یک پرونده بسته شده است. هر چه بازش کنی واکاوی کنی هیچ چیزش عوض نمی شود. فقط خودتی که مثل سیر و سیرکه می جوشی. آسمان بروی پایین بیایی هیچ کاری نمی توانی بکنی. می فهمی؟

و او مانند یک مجسمه خشکش زده نگاهش می کرد. طوری که با خودش بگوید، زمزمه می کرد:
-     هر چیزی یک تاوانی دارد. خوب این هم یک جور تاوانیست که آدم خودش به خودش می دهد. حالا هرچه میخواهی اسمش را بگذار. خودآزاری. ماندن در گذشته. جوش زدنهای بی نتیجه....هرچه که بگویی. مگر می شود آدم زخمش را ندیده بگیرد. هرچقدر هم مرهمی برایش نباشد. زخم  زخم است سوزشش دمارت را در می آورد. چه جوری این پرونده را بسته نگه دارم سراغش نروم!

-         خوب این جوری همیشه در گذشته ات می مانی. همیشه مثل این که بخواهی گذشته را  دوباره برگردانی.  بیهوده است.

چشمانش را درشت می کرد، به  او زل می زد. می گفت:
-         اه....! خوب آدم از گذشته اش، از تجربه هایش باید یاد بگیرد! گذشته گذشته است مزخرفه.

طوری که آب به آتش او بریزد، با صدایی آرام می گفت:
-     نه بابا جان! همه چیز تغییر کرده. دنیا جوری شده که همۀ یافته های آدمهایی مثل تو و من و یک اقیانوس مردمِ برو و بیا، شده پشم! دیگر کلاهِ اینکه از گذشته باید یاد گرفت، پشم ندارد! امروز تره هم واسه این جور حرفها  خُرد نمی کنند. گذشته را بگذار در کوزه آبش را بخور. اینقدر از گذشته یاد گرفتیم که عطای گذشته را به لقاش ببخشیم. همه چیز را باید تازه کنیم. باید به روز بشویم. یعنی ما را به روز می کنند اگر نکنیم.

-     ما دوتا مثل دو تا خرگوشی که همزمان رها شوند با هم برخورد می کنیم. من یک چیزی می گویم تو یک چیز دیگری میشنوی. شاید هم اصلا گوش نمی دهی من چه می گویم فقط حرف خودت را می زنی.

-         ببین جان مادرت با من خود ارضائیِ فکری نکن. خرگوش پرگوش را وا بده.

سرش را بلند می کند. سینه جلو می دهد. دستها از هم باز جوری که همۀ آسمان و چشم اندازِ پیش رویش را در آغوش بگیرد، آهی می کشد. سرش را پایین می اندازد. به پاهایش خیره می شود. می ایستد. لحظه ای بفکر فرو می رود. می خندد. به دور وُ برش نگاه می کند. هیچ کس نیست. آواز پرنده ها همۀ هستِ یک شهر است که هنوز اپرای بامدادی را تمام نکرده اند. یادِ آخرین حرفهای مستانۀ او می افتد که پیاله خالی را در دست گرفته بود و به او زل زده بود. ناگهان با صدای نجواگرانه ای می گوید:
-     گذشتِ زمان زخمها را التیام می دهد. گذشت زمان، ماجراییست. جادو می کند. زخمها با گذشت زمان عروس می شوند یا عروست می کنند. هرچه هست به خودِ توست که زخمهایت را چطور با خودت می کشی. یا بخشی از زخمهایت می شوی مانند همزادی که اگر نباشد، چیزی در تو نیست بخشی از تو نیست تعادل نداری. یا خودت بخشی از زخمهایت می شوی و آرام آرم یا التیام می یابی یا می پوسی و ریق رحمت را سر می کشی! وقتی هم که سر کشیدی، دیگر چه فرق می کند چه چگونه چرا! همه چیز با تو هستِ هستند و با تو نیست می شوند. این که چه بشوند به درک! هست خودت را معنایی بده که خوش به حالت کند. همین بودن توست در هستی که آسوده خیالی. با خودت کنار آمده، متوازن و راحتی. حالا چه با زخم چه بی زخم.

لحن صدایش جدی بود. رنگ طنز و  زود گذر نداشت. همانطور که گوش ایستاده بود بفکرش رسید موضوع حرف را عوض کند، گفت:
-         خوش به حالت که همه چیز را می دانی!

خنده اش گرفت. پاسخ می داد:
-         اگر همه چیز را می دانستم خودکشی می کردم

نگاهش می کرد. هم گیج و هم متفکرانه می نمود اما باز منتظر شنیدن بود.
می گفت:
-     ندانستن هم یک جور امید به دانستن در خودش دارد. امید به دانستن هم نباشد یک جور چالش در برابر توست. چالشی که زنده ات نگه می دارد. وقتی همه چیز را بدانی به چنان نقطۀ هولناکی می رسی که نتوانی برتابی. نتوانی تحمل کنی. نتوانی به گذار شکنجه واری تن بدهی که پیش روی توست. دانستنِ همه چیز یعنی فقط خوب و خوشها نیست، بدها و ناخوشها هم هست. بخصوص زمانه ای که در آن روزگار می گذرانی. گند از همه جایش می ریزد. نه. همه چیز ندانستن یعنی تداوم چالش برای ماندن. و چه خوب که هیچ ندانی و از هفت دولت آزاد باشی. حیف که نمی شود.

به آخرِ باریکه را می رسد. دیواری با درختانِ ردیف شده، انتهای باریکه راه را به او یادآوری می کند از همان راهی که آمده است باید برگردد. انتهای راهی که باید دوباره به آغاز آن برسد. به خانه اش برود. سکوت شهر را به سکوت خانه اش پیوند دهد. چشم انداز راهی را که با خود همچون سایه اش هر روز بکشد. گامهایش را نشمرده بر باریکه راه نقش بزند. گامهایی که چون عقربه های ثانیه شمار از 12 به 12 برسد و یک دقیقه پر کند و باز دقیقه ای دیگر ساعتی دیگر روزی دیگر و شبی و شبهایی که سال به سال شده است. سالاسالی بر شمردنِ فکر و یاد و خاطره ای که رسیده است به همین آغاز و انتهایی که طی کند با هزار اما وُ اگر وُ چه خوب، وَ برسد باز به نگاهی خیره در آینه که از هست خود دریابد پیالۀ نیمه پُر یا نیمه خالی را شاید.
همین.








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر