سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۸

چهار غزلواره: اهل دل باش اگر حرفِ دلی گوش کنی – گیل آوایی

0
اهل دل باش اگر حرفِ دلی گوش کنی
ورنه از دل نشود شهدِ دلی نوش کنی

همنشین باش چو آواز دلِ دلشده ای
دلشدن یعنی منِ خویش فراموش کنی

جانِ من، آن که زدل با تو شود هم آواز
باده وش باش که مستانۀ مدهوش کنی

شاید، اما وُ اگر، لحظه ای از یاد ببر
تا که دُردانۀ دل را تو هماغوش کنی!

سُکرِ مستانۀ یاری تو اگر می خواهی
بایدت نوش شوی هوش زبیهوش کنی!

1
نه هر عشقی دگر عشق است وُ نه یاری دگر یاری
نه یاری می کند یاری،  نه دلداری به دل داری

هوای دیگری دارد به سر هرکس به کس آید
ندارد کس سرِ یاری سمر شد شوق غمخواری

به حال خویش نجوا کن تو شورِ دیلمانی را
که سِحرِ سُکرِ نجوایت خوش هر آهی به لب آری

دلم دیریست جانِ من که خلوتگاهِ خود دارد
در این خلوتسرای دل اگر پایی هنر داری!

بنازم دل نوازی های تنهایی که تنهایی،
به نجوا می زند راهی چو اشکِ باده می باری

چه غم داری دلا هر شب صفای باده را عشق است
دل از ماتم سرا برکن  نکن با خود دلآزاری!

2
مستم از حال و هوایی که به جان من و توست
سرکش از مستیِ آنم که میان من و توست

بر لبم زمزمۀ یاد تو می دارد  راز
رازِ ناگفته که در جان و جهان من و توست

نقش هر پرده زنم شرح تو می دارد ساز
زخمۀ دل چه کند زآنچه که آنِ من و توست

گرچه ماتم به شرابی که زجامِ منِ مست
نقش آن رازِ نگاهی که شبانِ من و توست

جام در دست و شب از چشم تو می گوید باز
مست مستانۀ آنم که نهان من و توست

دگر از بود وُ نبودت نشود دل آرام
شوق نجوای نیازی که زبان من و  توست

گر نداری خبر از حال دل ما ای یار
غافل از مهرِ نهانی که نهان من و توست!


3
وقتی که ندانی وُ نخواهی که بدانی
بیهوده گِلِه از چه!؟، بدانی وُ ندانی!؟

ما دلشدۀ مستِ دلآراییِ خویشیم
حرفِ دل ما را چه بخوانی چه نخوانی!

خوش باشدمان زمزمۀ ساز و سبویی
مستیم چنین، ار که بمانی وُ نمانی!

حسرت به دلِ ما دگر آن نیست، بدانی!،
باشی و نباشی، چه برانی چه نرانی!

خوش باش و خودت باش، توانی چو بدانی
بیخود گِلِه داری چه بدانی چه ندانی!
 
ناتمام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر