پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸

سه یادداشت از سال 2017 در همین روز - گیل آوایی

23ژانویه 2017  از فیسبوکم:
1
این شعر را با دردی و حسی از خبرهای هولناک مثل گورخوابی و لوله خوابی و هزار فاجعه در دیار گفته بودم و امروز باز چشمم به آن افتاد وداشتم بازخوانی اش می کردم که یک پیام ایمیلی رسید از یک کتابخانه ی افغانستان در رابطه با داشتن کتابهایم در کتابخانه شان. راستش هم خوشحال شدم از این پیام و برخورد مسئولانه و امانتدارانه ای که برای بازانتشار کتاب کرده بودند و هم اینکه چه خوب است در افغانستان چنین تلاشهایی می شود آن هم در وانفسای روزگاری که زشت ترین چهره ی دین بیداد می کند!
اما
از حال و هوای شعر در آمدم! هر چه هست را با شما قسمت می کنم.
از باده خواستم به تمنا دمی، نشد
گفتم به دیده ی حیران نمی، نشد
ویرانه ام به هواری زگورخواب
باشد که غم بکند همدمی، نشد
گفتم نگاه خسته نبیند هزار درد
سعی اش بسی وُ میسر کمی، نشد!
باری پیاله شاهدِ خاموشِ دل، دریغ
مستی چه شد که کند همغمی!، نشد!
بغضی چنان که به جان آورد مرا
غمگین که شور! بخوانم دمی!، نشد!
مستی کجاست تا ببرد دل به ناکجا!
شب را به صبح برد شبنمی، نشد!
ناتمام

2

صحنه جالبی برایم تداعی شد که حیفم می آید با شما قسمت نکنم! اما پیشگفتارانه بگویم که گاه گاه پیش می آید بگویم که دنبال فلان چیز هستم یا فلان مدل می گردم و این چیزها تا وقتی بچه ها در شهر! گشت می زنند پیدا کنند و نشانی ام بدهند و یکی از این گفتنهای گاهگاهی در باره کفش کلارکز بود و یاد سالهای جوانیِ تازه کار کردن و استخدام و.... که در ایران برای جمع ما هم پوشیدن کفش کلارکز[1] مُد بود و آن زمان فکر می کنم 50 یا 60 تومان می شد خرید!!! و اینجا هم گاهی بقول شهریار پیرم وُ گاهی دلم یاد جوانی می کند!!!!! از کفش کلارکز گفتم و اینکه دنبالش هستم بخرم( در شهر ما نمایندگی کلارکز نیست!) و این گفتن همان شد تا رسید به این که دخترم برایم کفش خرید و نیز قرار شد شام مهمانشان باشم.
تازه رسیده بودم که جوجۀ بابا یک پلاستیک با مارک کلارکز نشانم داد و گفت: بابا این کفش واسه تویه!
با شادیِ آن چنانی بازش کردم و شروع کردم به پوشیدن! کفش را پوشیده و شروع کردم به وارسی و در اتاق قدم زدن. همین هنگام بود که دختر بابا همصدا با پسرِ بابا گفت: شلوارت بلنده بابا باید کمی بالا بکشی.
من هم خودشیرینانه! طوری که بانویی دامن بالا برد و دلبری کند! لنگه شلوار بالا کشیدم اما لحظه ای نگذشت که دختر بابا همراه با پسرِ بابا پیش پایم نشستند و لنگۀ شلوارم را سعی کردند به میزانی که با کفش جور باشد بالا و پایین کنند اما این کارشان مرا برد به کودکی شان هنگامی که می خواستم ببرمشان بیرون و بگردانم! صد البته یک اسمارتیز یا پاستیل و..... مهمانشان کنم!
هنگام پوشاندنِ کفش، پیش پایشان می نشستم تا کفش پایشان کنم و بند کفششان را ببندم! اما برای اینکه نیافتند، می گفتم که با دو دست سرم را بگیرند نگه دارند تا نیافتند و من هم کفش پایشان کنم و بند کفششان را ببندم! شیر پسرِ بابا می ایستاد و نگاه می کرد چگونه کفش پایش می کنم و بند آن را می بندم اما دخترِ بابا نازکنان و دلبران! دو دست بر سرِ من، یکی سمت چپ، یکی سمت راست، می گذاشت و بازیگوشی می کرد آنقدر که می بایست چند بار می گفتم آرام بماند تا بند کفش را ببندم!
و این ماجرای اندازه کردنِ لنگه شلوار و کفشِ تازه مرا برد به آن سالهای کودکی شان!
می بینید!؟
ما گیلکها مثلی داریم که می گوید: پنبه رسه توو بی یا بیجیر من برسه!

 
3
یادم هست یک زمانی همکارانم در تهران آن قدر که از شمال و گیلان و دوری از گیلان گفته بودم!!! آن هم در تهران!!!! به جانم افتادند که یک سفرِ دسته جمعی به گیلان داشته باشیم و جاهای خیلی زیبای گیلان را نشانشان دهم! حالا بماند که گیلان همه جایش زیباست و هر گوشه اش ویژگیهای خودش را دارد. به هر حال قرار گذاشتیم و یک روز یک مینی بوس گرفتیم و راه افتادیم. از تازگیهای آغازین، حال و هوای آن راه افتادن، بزن و بکوب و بخوان! و از آن چه که در راه از جاده مخصوص کرج و بزرگراه تهران قزوین گرفته تا کوهین و آب ترش، شیرین سو، یوزباش چای و لوشان و منجیل و رودبار و رشت و فومن بگذریم، تازه از مکلوان گذشته بودیم که طبیعتِ قربانش بروم، ماسوله جلوی چشم ما بود و جاده ای آسفالته که ما را از میان این همه زیبای سبز و جنگلی می برد ناگاه برادرِ یکی از همکارانم که با ما آمده بود داد زد: تــــــــــــــــــاپاله!!!! تاپـــــــــــــاله رو ببین وسطِ جاده!

بی اختیار دادم در آمد که آخر جوان جان! پسر جان! این همه زیبایی این همه جنگل و دار و درخت و پرنده و خانه روستایی و رودخانه و....... همه را گذاشتی گرفتی این تاپاله!؟
تاپاله = تپاله!


[1] Clarks

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر