یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸

و چنین بود که.... - گیل آوایی


رفته بودم بازار هفتگی لاهه. شلوغ بود. آنقدر شلوغ که حس کردم مثل قطره ای شده باشم میان دریایی از آدمها. هیچکس به هیچکس هم نبود. هر کسی چشم می گرداند و دنبال چیزی که می خواست می گشت. هم فکر می کردم هم نمی کردم هم می دیدم هم نمی دیدم.  گاهی کنار بساطی می ایستادم چیزی نپرسیده،  فروشنده می پرسید اهل کجایی می گفتم ایران و او هم از حکومت آدمکشان می گفت و اعتراضاتی که به راه بود. در دل می گفتم مرا باش که برای گریز از خبرهای کوهآوار به بازار هفتگی آمده بودم اما هر فروشندۀ از همه جا بی خبر از خاک مادریم خبر داشت و می گفت! از ماهی فروش بگیر تا سبزی فروش و میوه و تره بار فروش از ترک و عرب بگیر تا سورینامی و چه میدانم سرزمینهای چه گوآراها بگیر تا سرزمینهای پاتریس لومومباها! و مانده بودم منِ ایرانی اینجا چه می کردم!؟
 نمی دانم چقدر گذشته بود وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم نزدیک سه ساعت بود که میان انبوهی از آدمها این طرف و آن طرف می رفتم. این را بخرم یا نخرم آن را بخرم یا نخرم آخرش هیچ چیز نخریدم و به میانۀ خیابان درازی رفتم که ماشین را پارک کرده بودم. سوار ماشین شدم با استارت ماشین صدای موسیقی دلنشینی از رادیو 4 "ان پی او[1]" بلند شد. دل به مسیقی دادم. پیپ را گیراندم. اولین دودش را هوا دادم! راه افتادم. اول در فکرم  بود که راه رفته را بر می گشتم و به خانه می آمدم اما همانطور که از خیابانی به خیابان دیگر می رفتم رسیده بودم به  جایی که اگر مستقیم می رفتم راه خانه را پیش می گرفتم اما اگر می پیچیدم به مرکز شهر می رفتم! و من پیچیده بودم و به مرکز شهر می رفتم.
چشمم به جای خالی برای پارک ماشین بود که تابلوی پارکینگ نظرم را گرفت. به داخل پارکینگ رفتم. کارتِ ورود به پارکینگ را گرفتم و راه باز شد. داخل پارکینگ اینقدر این طرف آن طرف را وارسی کردم تا یک جای خالی پیدا کردم. ماشین را پارک کردم وقتی از پارکینگ بیرون آمدم احساس کردم از خفگی در آمده بودم. نفسی چنان عمیق کشیدم که انگار هوای آزاد در دور ترین اتاقکِ ریه هایم سر کشیده بود! خوشخوشانه رفتم. مرکز شهر شلوغ بود. گاه گاه میان فروشگاهها و دکانهایی که از شیر مرغ  تا جان آدمیزاد در آنها یافت می شد، لقمه سرایی دیده می شد و میخانه ای هم. شیشۀ بخار گرفتۀ یکی از میخانه ها مرا به طرف خودش کشید و واردش شدم. چندان شلوغ نبود. موسیقی آرامی هم پخش می شد. کنار پیشخوان روی صندلی بلندی نشستم. مسئول میخانه آمد و  پرسید چه میل دارید؟ یک ویسکیِ دوبرابری! ( دابل شات!) سفارش دادم. برایم آورد. پیاله ای همراه با یک دستمال کاغذی و کاسۀ کوچکی از آجیلهای مصنوعیِ خاک بر سری!. جرعه ای نوشیدم. طعم گسِ ویسکی را در دهان مزه مزه می کردم و چشم می گرداندم. روی دیوارهای میخانه عکسهایی از اینجا و آنجا، از این و از آن،  دیده می شد. گاه عکس کرایف بود گاه ساکسفون نوازِ نازش را بروم. حواسم نبود چقدر گذشته بود که ویسکی تمام شده بود و با صدای مسئول بار به خودم آمدم که می پرسید باز هم میل دارید؟ ناگاه یادم آمد که باید رانندگی کنم! آهی کشیدم و گفتم نه! لطفاً یک قهوه بیاورد! که آورد هم. داشت می رفت که پرسید اهل کجایی!؟ گفتم ایران! و او از اعتراضات و کشتار گفت و با پوزخندی از عمامه به سرها! نگاهم به او بود و حسی آمیخته به شگفتی و حتی بیزاری رفته بود هم به خاک مادری هم از این پرسشِ پایان ناپذیرِ غربتِ این سامان که اهل کجایی! و این اهل کجایی! انگار رمزِ باز کردن یک بایگانیِ خلوتهای من بود در حال و  هوایی که از آن می گریختم!
از میخانه در آمده بودم. حسِ گرمی در تمام جانم می دوید. گرمای ملسی در من بود. لَخت و خستگی در رفته به پارکینگ رسیدم. پول پارکینگ را پرداختم. محلی که ماشینم را پارک کرده بودم یافتم. کاری که برای من گاه بسیار دشوار است! و می شود آن معمای خط خطی که راه گریز را باید پیدا کرد! به هر روی سوار ماشین شدم. راه افتادم.
از پیچ پیچِ پارکینگ خلاص شده به خیابان رسیدم. میان انبوه ماشینها راه خانه گرفتم. از ایستگاه مرکزی قطار که این روزها همه جای آن را مانند یک تابلوی نقاشیِ به هم ریخته کرده بودند و آدم وا می ماند از کجا به کجا برود یا پس و پشت  ایستگاه کدام است، گذشتم. هر چه بود به راه درازِ پر درخت و جنگلی رسیدم که سالهای آغازینِ کوچم به این دیار، بارها مستِ مست گذشته بودم. مستِ مست با آن شاید عادت یا فرهنگ غلط! رانندگی کرده بودم و  چه بختِ خوش بیارانه ای داشتم که بلایی سر کسی یا حتی خودم نیاورده بودم! راهی باریکِ دو خطه که از دو ماشین اگر دست دراز شود می توان دست به دست داد! به هر روی هر چه بود به خانه رسیده بودم. با  حسی از اینکه به خانه رسیده بودم و آسودگیِ این حال و هوا که هیچ جا خانۀ خودِ آدم نیست! سر به کار خودم داشتم. هوا تاریک شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودم. زنگ در به صدا در آمد. شیشه شورِ دیر آشنای ساختمان آمده بود تا پول شیشه شستنِ ماهانه را بگیرد. در را باز کردم. مرد خوشرو و ساده و مهربانیست. زحمتکشِ سخت کوشی هم به نظر می رسید. با دیدنش رفتم کیف پول را بردارم و حسابش را بپردازم! ( بقول اخوان جان حسابش را کنار جام بگذارم!). هنوز پولی از کیف در نیاورده بودم که از ایران گفت! از اعتراضات و کشتارِ هولناک آخوندها! آخوند را هم با یک نفرتی دست روی سر برده و نشان دادنِ عمامه می گفت! و گفتنِ او بود و باز رفتن به همان حس و حال و هوای دیار و خبرهایی که از خاک مادری می رسید. او پولش را گرفت و خوشرویانه تا دیداری دیگر رفت! و من  مانده بودم و هزار فکر و حال و هوایی که می خواستم از آن بگریزم!
اینجا، هفت کوه و هفت دریا دور از خاک مادری، همه از آنچه در دیارم می گذشت خبر داشتند همه می دانستند چه آتشی به جان مردمم افتاده بود. و سیاستمدارانِ اخلاق باختۀ فرصت طلب هنوز در تب لاس زدنهای حقیرشان با مشتی جنایتکار و مافیای عمامه، به نعل و به میخ سر می کنند.
مانده بودم. مانده با هزار فکرم در سکوت جنگلیِ خانه ام که هوارِ آن تۀ دلم را خالی می کند به هزار باره باز با این پرسشِ کوهآوار می اندیشیدم که " من اینجا چه می کنم!؟"

همین!

از بایگانیِ " در دستِ اقدام"! برای فرصتی دیگر!


[1]  NPO-R4(NPO>  De Nederlandse Publieke Omroep = The Dutch Foundation for Public Broadcasting)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر