چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

داستان نازبانو، گیل آوایی

نازبانو
گیل آوایی
اردیبهشت 1388

تا آن لحظه چیزی عوض نشده بود. هیچ اتفاقی نیافتاده بود. کوچه در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را تا عمق جان آدمی می نشاند. برگهای یاس هنوز آن انبوهی ِهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز می فروخت. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از سحرخیزی حسن آقا داشت که همیشه اول نفری بود که می شد در گذر لم داده در سکوت و خواب شبانه، دید.
وقتی که مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرفه ی مش باقر از پشت پرچین خانه ی بی در و پیکرش بگوش می آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون می زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند که نازبانو صدایش درآمد:

۱ نظر:

  1. با دورد
    خسته نباشی
    داستان جالب وقشنگی
    نوشتی
    آفرین بر تو نویسنده گرامی

    پاسخحذف