دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

داستان، همه هستند ولی نیست کسی - گیل آوایی



1
وقتی بخانه رسید، چیزی به بامداد نمانده بود. روی تخت وا رفته دراز کشید چنانکه حتی نای لباس در آوردن نداشت. وِلِنگارانه به سقف اتاق چشم دوخت. سایه ها در فضای اتاق می دویدند. باد از لای پنجره ی همیشه باز اتاق، پرده را به رقص می جنباند. شاخه های درخت با سایه روشن نور ماه، دیوارهای اتاق را نقاشی می کردند.  گاه هیولاهایی خشمآلود بر در و دیوار اتاق می دوانید گاه تصویر محوی از افشان جنگلی زنی به عشوه می رقصاند. شب بازی اش گرفته بود.
و او با هر حرکت سایه ای چشم می چرخاند اما فکرش به هزار راه می زد. با سایه ها رفته بود یا سایه ها برده بودندش.
فریاد، همه دنیا را گرفته بود. گوشها از سرهای سنگی آویزان بودند. دهانها هاج و واج فریاد می کردند. آسمان در یک توفان سردرگم باد، بی قرارانه به هزار تکه ابر تن داده بود. پرنده ای سمج میانه ی ابر و باد و توفان، راه به کرانه ای می برد که کورسویی وسوسه اش را می گیراند. این پا آن پا کردنِ رفتن و ماندن، سکوت یا فریاد نای قرار نگذاشته بود.
صدای موسیقی ای هوار می شد. انبوه انبوه از سران همه بگوش، فضای تاریک و رشن را فرش کرده بود. همهمه ی فروخورده ای که میان طوفانی از سرها، سکوت هوار می کرد.
همه با هم تنگِ هم فشرده، نزدیک و پیوسته اما هیچ کس به هیچ کس نبود.  نوازندگان چیره دست چه بی روح می نواختند!؟
فریادها با صدای زمخت و هشدار گونۀ طبلی که اندازه ی همه دنیا جار می زد، در هم می آمیخت. تب و تاب نفسگیری همه را می رماند. کجایش!؟ بر کسی اشکار نبود! شبحی مانند سراپا گوش در همهمه ی سایه واری که پنداری طوفانی در چنته می رماند. سرها برآمده از دل شبح انبوه که سکوت را وا می زدند. از دورهای انگار تا بینهایت نگاه آدمی، هوار طبلی پر طمطراق فضای سکوت می شکافت. انبوهِ در هم به تماشا لب فروبسته بودند اما همه، فریاد می کردند بی آنکه سرهای سنگی، سر بگردانند، همه ی هوش و حواسشان رابه فریادها داده بودند. گوشهای وا رفته از پس هر خشت و آجر و درزی گوش ایستاده بودند گویی هر جایی که فریادی بود، می چرخاندشان مانند گیرنده هایی که برای زیر و بمهای مشخصی برنامه داده شده باشند. فریاد ها هر چه خشمگینانه تر، چرخش پر جوش گوشهای آویزان از سرهای سنگی بیشتر و بیشتر می شد.
-  فریادها را به کجا می فرستادند!؟
- چه سوال بیهوده ای!؟
سرهای سنگی فقط کارشان گوش دواندن بود از پی هر صدایی که بیاید! فقط هراسشان از فریاد بود که بهمشان می ریخت و آرامشی نمی گذاشت.
تک نوایی گم در میانه ی آنهمه تب و تاب، صبورانه می دوید مثل نسیمی که از انبوهی تو در تو بگذرد. هیچ کس حواسش به آن نبود. اگر طبل ِهشدار می گذاشت، می شد دل به هوایش پر داد. نوازندگان چیره دست بی نگاه به خیل فریادکنان، سر به نواختن ساز خود داشتند.
تنها یک آوای مرهموار ِ نُتی تکرار کنان، همه ی فریادها را بخود می خواند. گوشهای سرهای سنگی آنقدر که به فریادها تیز شده بودند، آوای نرم ِ در گذر از میانه ی تکرارهای وازده را جدی نمی گرفتند. مهم نبود برایشان! فریادها مجال نمی دادند. امانشان بریده شده بود از فریادهایی که یک نفس همه دنیارا با خود می کشاندند تو گویی دریایی به توفان نشسته بود. چه صدایی می توانست در این تب و تاب نفسگیر، گوشی بیابد که به آن دل ببندد!؟
دلش می گرفت وقتی به چنان آوای نسیم وارِ نتِ گم شده، کسی وقعی نمی گذاشت و می گذاشتند تا در هیاهوی دهن پرکن نوازندگان ِ چیره دست که حتی یک ذره از حس موسیقیایی را در چهره هاشان نداشتند، گم شود.
دل به دل اش نبود. وسوسه ی برخاستن و هواری زدن که همه را به گوش ایستادن ِ آن نوای جانبخش بخواند، آرام و قرارش را بریده بود. بخود نهیب زنان، اعتراض می کرد که اگر بلند نشود و فریادی سر ندهد، انتظار از کسی دیگر، وازدگی فرصت طلبانه ایست که از آب و آتش دور ماندن و های وُ هوی کردن!
- نه! باید برخیزم و هواری بزنم!
بخود می گفت و وسوسه تاب می داد. به ناگاه چنان از جای خویش برخاست و فریاد اعتراضی سر داد که همه نوازندگان چیره دست در سکوت خفقان گرفته ی طبل پر هیاهو، جاخورده بودند. تا بخواهد نوای نسیم وار ِ گم شده را به همه وا بشناساند، نسیم در سکوت مرگبار آنهمه هیاهوی فرو مرده، رفته بود.  گیج و منگ و جا خورده دنبال آن می گشت که  سراسیمه از جا بلند شد. خواب غریبی بود که تمام جانش را گویی به باران نشانده بود. خیس و وار رفته، چشم چرخاند. روز با همه دست و دلبازی اش، چنان روشنایی ای به اتاق داده بود که سهراب شگفت زده برخاست. به سراپایش خیره شد.
- با لباس خوابیدم!؟
با خودش می گفت و از وضعی که داشت، وا می ماند. دستی به موهای آشفته اش کشید. به آینه خیره شد. چند سالی از دیروزش دور شده بود.
نگاهی از آنسوی آینه کز کرده او را می نگریست. مات ِ بی حوصلگی ِ از چه کنمهای روزی که نیمی از آن را باد داده بود، چیزی می جست تا با آن بتواند از سر در گمی در کلاف ِ سر درگم چنین بیدارشدنی و چنان خوابی که وسوسه ی فریادهای..........> ادامه>>این داستان با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردنِ آن همینجا کلیک کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر