شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۷

شده تا حالا هزار شوق موسیقیایی در شما باشد و....- گیل آوایی



(تکراری شاید!)


شده تا حالا هزار شوق موسیقیایی در شما باشد و سازی بگیرید دستتان و حیفتان بیاید که ناشیانه دستی به آن بزنید!؟ و حسرت بخورید! و بگویید کاشکی می توانستم..........!!!!  براستی یک وقتهایی هست که فقط موسیقی می تواند بیانگرِ حس وُ حال وُ هوایی باشد که ....................... بی خیال! اگر می شد گفت که می گفتم! به هر حال همین حس را داشتم وقتی که به سلام دریا رفته بودم.
او هم کنار دریا بود. در سایه روشنِ شبی که داشت آرام آرام همه را در خود می گرفت، رو به دریا ایستاده بود. انگار تا بینهایتِ کرانه ی خیال انگیز، خیالش را  رمانده بود. بخشی از ساحل شده بود. نمایی از موج بود، از دریا بود،  از.... نه....نه موج نبود دریا نبود خودش بود انسان تنهایی که در تنهایی خویش به  کرشمه دلبرانه ی دریا دل داده بود. گاه قد می کشید در روشنای بازیگوشانه ای که انبوه خاکستری بیرون می زد گاه چون خرامانِ موجی مست که تا نزدیکای پایش بر ساحل می گسترد، از نگاهم محو می شد. هنوز به او نرسیده بودم. مستِ خلوت او، به تماشا ایستادم. نگاهش کردم. سایه ای می ماند در آن سکوت، در آن گستره ی تنها تر از تنهایی اش........
همانجا ایستاده بودم. دور.... دور..... انگار تا آن سرِ دنیا از او فاصله داشتم اما می دیدمش. لمسش می کردم، حسش می کردم، با او می دیدم. با او فکر می کردم. با او دل می دادم به سکوتش، به تنهایی اش، به خیالی شاید که رمانده بود.  او را، ساحل را، دریا را، کرانه ای را که همچون نگاهِ ماتی رفته باشد؛ حس می کردم. حسی که همه ی من شده بود.....منِ من بود انگار آنجا خلوت خود داشت و من به تماشایش ایستاده بودم، دور چنان که بینهایتی میان ما بوده باشد و خیال می کاویدم که از دورترهای او صدای پرنده ای سکوتِ ساحل، نجوای موج، ملانکولیِ حسی که همه چیز را در خود گرفته بود، بهم ریخت.  بخود آمد. بخود آمدم. برگشت. پشت به دریا رو به ساحل آرام  آرام کرشمه وار  نزدیک شد. مانند توده ی مهی نشسته بر بال نسیمی نوازشگر، به من  رسید. وا رفتم هنگام که اشک از نگاهش بر می گرفت. دریا مست بر تن ساحل می گسترد موج موج مست مست....که بود که بودم کدام اشک کدام مست کدام تنها در تنهای اش......من بودم وُ هیچ، هیچ بود  وُ من! منِ من با من، رفتیم با تنهایی مان.
دریا ماند با ساحلش و کرانه ای که به شب می لمید انبوه انبوه با یک آسمان به تماشا!
.
( این دریا رفتنهای من هم شده است نیایش هر روزم. طوری شده که باید روزی یک بار حتمن بروم و نفسی با آن تازه کنم. حالا اگر روز نشد! شب می روم اگر مسافرت بوده باشم! ماجراییست مرا با دریا!!!! درست وقتی که از سفر به خانه بر می گردید!!! بقول اینجاییها:
 Oost west, Te huis best( home sweet home!  
 هیچ جا خانه نمی شود! و اما دریای من هم به تناسب هوای این سامان، گاه شلوغ است و گاه تنها کسانی را می بینم که مثل من یک چیزیشان می شود و دلشده ی دریایند! )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر