شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۷

قفسه های کتاب در خانه ام (هلند) و اتاق بایگانی شرکت در تهران! - گیل آوایی


قفسه های کتاب در خانه ام (هلند) و اتاق بایگانی شرکت در تهران!
 شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۶ اوت ۲۰۱۶
.
 تازه یک پیپ را گیرانده بودم. در اتاق کارم روی صندلی نشسته و به تار علیزاده گوش می دادم. چشمم به قفسه های کتاب افتاد که برابر من چسبیده به دیوار قد کشیده بودند. کتابها را نگاه می کردم اما خیالم رفته بود. رفته بود به سالهای اوایل دهۀ شصت که سرکوبها بیداد می کرد. دربدریها بی رحمانه بود. کمتر کسی جرات می کرد به کسی پناه بدهد حتی دیدنِ در خیابان هم خطر بود و هر آشنایی از خطر کردن پرهیز می کرد. شرکتی کار می کردم که دفتر مرکزی اش .........................،بود...... شورای پنهانی و اعلام نشده ای داشتیم که از پنج نفر تشکیل می شد و من به عبارتی با تفکرِ چپِ باصطلاح دو آتشه! در آن بودم.
اعتصاب کرده بودیم. چند و چونِ اعتصاب و چانه زدنهای با مدیریت شرکت هم  بطور مستقیم و غیر مستقیم با ما بود. یک حزب الهیِ نه سیاسی( حکومتی!) در کارگاه بود که شرافتی انسانی داشت و از ما خیلی می دانست اما هیچ جاسوسی یا لوء دادنی از سوی او نبود. با او راحت بودیم و گاه در بزنگاهی هم از او یاری می گرفتیم( شاید هم استفاده می کردیم!). خبرهای درونی مدیریت شرکت هم گاه از او به ما می رسید. اعتصاب پیش می رفت و کار به مرحله ای رسید که مدیریت، بخوان دولت!، می بایست آن را سرکوب می کرد. و انتخاب ما که چه کنیم. هر چه بود اعتصاب را شکستند. گروهی برای بازجویی از سوی ظاهراً وزارتخانه به کارگاه آمد. درست پنج نفر ما را خواستند. سه نفر در همان مرحله ابتدای بازجوییها به کار برگشتند اما دو نفر ما را از همه جا بریده و جدا شده نگه داشتند. یک نفر ما که خیلی هم دوستش داشتم و دارم هنوز، از کارگاه به دفتر مرکزی منتقل شد و مانده بودم من و گروه بازجوی آمده از وزارتخانۀ کذایی!!! سرانجام مرا هم به دفتر مرکزی منتقل کردند.
روزی که قرار شد به دفتر مرکزی بروم، همان دوستِ گرامی ام با پیکانِ شرکت که به کارگاه آمده بود، هنگام برگشت مرا به دفتر مرکزی رساند. میان راه با او مشورت می کردم که بمانم یا فرار کنم! شرایطِ دشوار و پیچیده ای بود. نگرانی زندانی شدن و خرابتر شدن کار بودم. شرایط شخصی ام هم بسیار حساس و نگران کننده تر و سنگین تر از همانی که بودم، بود. به هر روی جمعبندیِ حرفهای با دوست گرامی جان! این شد که اگر  می خواستند مرا بگیرند و زندان و این حرفها باشد، همان ابتدا چنین می کردند. آنها دنبال اطلاعات و سرنخهای بیشترند. پس! فرار ضرورتی ندارد و به همان دفتر مرکزی بروم چون فرار خود تایید کننده هر اتهامی ست که هنوز  اعلام  نکرده بودند. و من به دفتر مرکزی رفتم.
اولین کاری که به بهانه خرید سیگار از دفتر بیرون آمدم این بود  که از تلفن همگانی به یکی از یارانم زنگ زدم. خبر دادم که بیمار شده ام و بیماری ام ممکن است واگیرداشته باشد حتی شاید بیمارستان بستری شوم! و این یارِ  همیشه پا طوری بود که اگر می خواستیم چیزی، خبری، یا اطلاعی حتی به دوستان برسانیم کافی بود به او می گفتیم!  مشکل حل بود!  و چنین هم شد و خیالم از بابت تماسهای دوستانِ دوست! و خبر از اوضاعِ من، راحت شد.( ماجراهایی بود در همین فاصله که از بیان آن پرهیز می کنم!)
در دفتر مرکزی  اما هیچ مسئولیتی به من ندادند. یعنی هیچ کارۀ حاضر در دفتر مرکزی بودم.
اتاقی در دفتر مرکزی بود  که بایگانی  شرکت را تشکیل می داد به این ترتیب که دورادورِ اتاق قفسه های زونکن بود که مدارک و اسناد شرکت در آنها بایگانی ثابت شده بودند. این زونکنها هرکدام با شماره ردیف شده و دانسته می شدند! که چه به چه هست. مدتی حدود شش ماه  در این اتاقِ بایگانی بودم. تمام شماره های زونکنها را از بر بودم. در این مدت هیچکس با من نه حرفی می زد نه کاری داشت نه حتی احوال پرسی ای می کرد. اول صبح می رفتم کارت روزانه را پانچ می کردم( ساعت می زدم) و غروب هم با پانچ کردن همان کارت از دفتر شرکت بیرون می  آمدم. از درِ شرکت تا خانه هم تعقیب می شدم. این را می دانستم. حتی خودم را پیشاپیش آماده کرده بودم. طوری شده بود که حتی ماموری که تعقیبم می کرد را شناسایی کردم و لبخندی زد که تردیدی باقی نگذاشت!
روزها در یک اتاق نشستن و هیچ کاری نداشتن و هیچ تماس و حتی یکی که بیاید فحشی نثار کند! وحشتناک است وحشتناک! آدم به هزار خیال کشیده می شود. خیالی می شود.  دیوانه می شود. کلافه می شود! ولی خوب همین بود که بود! تازه بقول ما گیلکها این شرایط برای من مانند عروسی می نمود وقتی به شرایط یاران دیگر فکر می کردم.
به هر حال به زونکنهای قفسه ها چشم می دوختم و مرور می کردم و فکر می کردم فکر می کردم فکر می کردم آن قدر که نمی دانستم من فکر می کنم یا فکر.......! وقتی هم یکی از کارکنان دنبال یک زونکن می  آمد حرفی نمی زد چیزی نمی گفت ولی شماره زونکن روی کاغذ کوچکی در دستش می دیدم و پیش از این که او بگردد و ببیند کجاست، نشانش می دادم و نگاهی زیرکانه می کرد و گاه یکی هم مهربان تر لبخندی هم می زد و می رفت. هرچه بود گذشت. سالها گذشت سالهای سال گذشت و امروز در هلند برابر قفسه های کتاب، یاد زونکنهای اتاق بایگانی دفتر شرکتی در تهران افتادم! می بینید! روزگار ما را!؟ کاش خاطرات ما نیز یک جور بایگانی ثابت داشت! کاش می شد آن را جایی بایگانی کرد که دست هر کس می رسید، می رسید اما دستِ خود آدم به آن نمی رسید! ولی مگر می شود!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر