یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۹

پایان آغاز است / داستان - گیل آوایی


پایان آغاز است
داستان
   شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۲ نوامبر ۲۰۱۹/ هلند

رقصِ شعله بر تاجِ شمع
خیال می رقصاند باز
وهمِ شب
گیسو افشان
چونان شبحی سرگردان.

بی ماه، بی ستاره،
خیابان دلمُرده
شهر،  بی رهگذری مست!
واخوان می کند پرنده ای نجوای مرا
سکوت می شکند در پهنۀ نگاهی
 که هیچ جا نیست!، همه جا هم!
(گ.آ )
1
گاهی چشم به راهی. چشم به راهِ چه یا که، نمی دانی اما چشم به راهی. مثل کسی که حس می کند هر لحظه اتفاقی می افتد یا بیافتد. گاهی می شوی چونانکه عنکبوتی بر شبکۀ تارهای تنیده اش گشت می زند. از گوشه ای به گوشۀ دیگر سرک می کشد. گاه می شوی مانند پاره ابری در آسمانِ یادهایت. می نشینی بر بالِ نسیمی آرام آرام می روی از یک یادِ دور تا یک یادِ نزدیک. و  این هم دست خودت نیست. همین است که می روی یا برده می شوی.
شاید برای تو هم چنین باشد که با همۀ دیده ها و شنیده هایت، یک چیز، یک نشانه، یک شناسه در خاطرت نقش می بندد. دلت می خواهد می توانستی طرحی بریزی، نقشی بزنی بر بومِ اندیشه هایت، یادهایت. می توانستی بیافرینی هر آنچه که ترا می کشد، می برد. اما مگر می شود!؟ بعضی چیزها را نمی شود بازآفرینی کرد. اگر می شد، آن یگانه ای نمی شد که در نگاه تو نقش زده است. اصلاً می دانی!؟ هر کسی دیوانگیهای خودش را دارد. دیوانگیهایی که در خودِ آدم با آدم است و هیچکس آن را نه می داند، نه حتی می فهمد. شاید دیوانگی هم گویا نباشد. شاید سرگشتگیهای خودت با خودت باشد. بله. سرگشتگی درست تر است. دیوانگی بیانِ آن را ندارد. سرگشتگی! سرگشتگی آن حس و درکی که منظور است می رساند. سرگشتگیِ خودت با خودت! 
خوب اگر خوش داشتی می توانی دیوانگیش بنامی. در اصلِ ماجرا فرقی نمی کند. تا حالا دیده ای کودکی که با اسباب بازیهای خودش خلوت می کند و دنیای کودکانه اش را می سازد!؟ دنیایی که گاه حتی از آن زمان و مکانش دور می شود. هنگام که می بینی بزرگسالانه با عروسکهایش می گوید، می خواند انگار نه انگار. گاهی آدمهای بزرگ هم آسمان وُ ریسمان می بافند! به همین سادگی. همچون بزرگسالیِ کودکی در بازی با اسباب بازیهایش. اتوپیای
آدمی در خودش زیبا و حتی واقعیست.
صدای عجیبی مرا به خودم می آورد. از فکرم دور می شوم. خیالم را وا می دهم. نگاهم به بلندبالاییِ یک درخت بود و رقص شاخۀ پاییزیش با باد، که حواسم نبود تا اینکه صدای ناهنجار عجیبی مرا به خودم آورد. سراپا گوش می مانم. مانند کسی که بخواهد نجوای آرامی را بشنود. اما دیگر صدایی بگوش نمی رسد. همان سکوتِ پیش از صدای ناهنجار است.
پیپم خاموش شده است. آن را باز می گیرانم. دودش را هوا می دهم. در رقصِ پیچاپیچِ دود، فکرم باز می رود. باز فکرم  می رود به کیس با آن حال و هوای مستانه اش، فکرم می رود به سوفی وُ نازک آرای خرامانش، فکرم می رود به یک دریا آرامشی که در نگاه او بود......

چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[1] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته بود.
لطفاً ادامۀ این داستان را در مجموع داستان " پایان آغاز است" بخوانید. برای دانلود کردن آن اینجا 
کلیک کنید.


[1] Sofie / Sophie

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر