شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۹

آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است!( بخش 1) - گیل آوایی


آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است!
گیل آوایی
   چهار شنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۹ آپريل ۲۰۲۰
 فکر کردن در کنار دریا مانند آواز خواندن در حمام است! چون آن همه کنار دریا فکر کردم و قدم به قدم به هزار راه رفتم و بریدم و دوختم و چنین و چنان کردم و خوش به حالم شد از آن و رسیدم خانه تا آنها را بنویسم اما هر کاری کردم آن نشد که فکر کرده بودم! درست مانند آواز خواندن در حمام که وقتی از حمام بیرون می آیی هر کاری بکنی همان صدایی نمی شود که در حمام داشته ای!
حالا این " کنار دریا " را تو می توانی هر جا یا شرایطی بدانی که فکر کرده ای و بعد خواستی بنویسیشان اما هر چه می نویسی آن نمی شود که فکر کرده بودی!
 1

برایت پیش آمده که بخواهی روی باورهایت پا بگذاری حتی برای یک بار!، یک بارِ اجباری حتی!؟
خوب یک لحظه می شود فکر کنی به این که در چه شرایطی ممکن است روی باورهایت پا بگذاری. بشوی آن که یا آن چه که همیشه از آن بیزار بوده ای یا کمینه این که از آن دوری جسته ای. حتی تاوان داده ای.
حالا که داری فکر می کنی، به این هم فکر کن که در چنین شرایطی، با یک گزینۀ فردی روبرو باشی یا گزینۀ اجتماعی. در حالت گزینۀ فردی بخوان شخصی، چگونه و چطور برخورد می کنی؛ و در حالت گزینۀ اجتماعی چه می کنی! اصلاً مرزِ شکستنِ خودت در خودت و مرز شکستنِ خودت بیرون از خودت کجاست!؟ یک وقت ممکن است تقابل گوشت وشلّاق باشد یک وقت نام و نان. یک وقت به تنگ آمدن از اسارت است یک وقت رهاییست. یک وقت..بگذریم....از این یک وقتها ممکن است چنان باشد که بشود از آن بسیار نوشت ولی شده تا حالا که به مرزِ شکستنِ آدمی فکر کنی!؟ شاید همین فکر کردنی که مطرح است، خودت را بسنجی در خودت، این که چه هستی، که هستی. بی هیچ اما وُ اگر وُ چنین وُ چنان! زلال و بی هیچ زنگاری!
خوب! این سالها، بویژه همین روزها، شاید یکی از آن شرایطی باشد که با خودت کلنجار بروی. کلنجار می روی!؟
کلنجار رفتن با یک "نباید و باید" که دست از سرت بر نمی دارد. همه چیز را در سایه خودش می گیرد.
ببین یک چیزی که زورکی، تحمیلی، به تو تحمیل می شود، چالشی در تو، خواه ناخواه، جان می گیرد که هر کاری می کنی، بر هرچه بود و نبودت سایه می اندازد!، حتی به فکر کردنت.
وحشتناک است، هولناک است ویرانگر است هنگامی که تحمیل شدن یا تحمیل کردن یک روال جا افتاده در همه باشد. یک جور روال تحمیلی که به آن خو می کنی، خو می کنند!. این خو کردنها به تحمیلها، ویرانگرتر از خودِ تمحیل کردن یا تحمیل شدن است. زشتی وقتی روزمره و روال جا افتاده شود، زشتیش را از دست می دهد. مثل خیلی نمادها و نمودهای زشتی که که دیگر زشت نمی نمایند. دیگر زشت پنداشته نمی شوند هنگام که  هواری می زنی پاسخت می دهند این که چیزی نیست کجایش را دیدی!؟
می بینی!؟
ترسم همین است. هراس من همین است همین تحمیلهایی که جا بیافتد. روالِ روزمرۀ من و ما شود. آن روز، هراسناک است. هولناک است ویرانگر است. حتی اگر مانند پدرهای مقدس دل خوش کنی به نیایشهای صد من یک غاز.
خانه نشینیهای تحمیلی، دوری گزینیهای تحمیلی، تنهاییهای تحمیلی، تماسهای دورادور هم بخاطر خودت هم بخاطر دیگران. نه بیمار بشوی، نه کس دیگری را گرفتار کنی. سخت است وقتی که یک چیز تحمیلی را گردن بگذاری. همین که حس کنی همه اش تحمیلیست، انگار دنیا بر سرت آوار شده است. شاید خودخواسته بخواهی خلوت کنی، تنها باشی، اما همیشه این امکان را داری که هر وقت خواستی بروی، هر وقت خواستی از تنهایی در آیی. حتی گاه دلت می خواهد تنها باشی و از تنهاییت بیشتر از بودن در جمع لذت می بری. گاه هر کاری می کنی تا تنها باشی اما هنگامی که همین تنهایی به تو تحمیل می شود. یک تنهاییِ تحمیلی ای که نتوانی به دلخواهت برخورد کنی، کلافه می شوی برای از تنهایی بیرون آمدن، بیتابی می کنی، بی قرار می شوی و این بیتابی وُ بی قراری چنان آتشی به جانت می اندازد که می خواهی همۀ جان و جهانت را به آتش بکشی و از تنهایی به در آیی.
گذشته از همۀ اینها، اصلاً بحث تنهایی یا با جمع بودن نیست!. بحث آزادیست! بحث بودنِ "باید نباید" بالای سر توست، بحث آزادانه عمل کردن است! وقتی آزادیت را از دست بدهی، دست به هر کاری می زنی تا بدستش آری. آزادی بزرگترین چالشِ هست وُ نیستِ آدمیست. همین!
تنهایی ناخواسته تحمیلی یا هر چه که بنامیش، هنگامی که پا روی آزادیت بگذارد، داستان عوض می شود. 
معنا فرق می کند. دیگر آن مفهوم وُ حس وُ درکِ خواسته را ندارد.
درست چند سال پیش بود. کلافه شده بودم. شرکتی که کار می کردم، تعطیل شده بود و هر روز منتظر پیامی از سوی شرکت بودم که برنامه ای طرحی چیزی اعلام شود تا دوباره بشود راهی دیگر زد و آهی دیگر.
همین انتظار وُ بیکاری وُ تنها بودن، سبب شده بود گریزی بزنم و حال و هوایی هم. رفته بودم. برنامه های هنری و فرهنگی ای را که داشتم مرور کردم و یکی نظرم را گرفت. بخودم گفتم بروم و از این انتظار و تنهایی در بیایم. و رفتم هم.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر