چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

سایه...

- نمئ دونم چرا هرجا كه مئ رم با منئ! دس بردار هم نيستئ. خسته شده ام! ديگه از تو بدم اومده. روز و شب هم نمئ شناسئ. چسبيده به من گاهئ دراز دراز چنان كشيده ميشئ كه انگار ترو تا بينهايت كشيده اند! مثه اين راه لعنتئ كه آخر نداره! همينطور ادامه داره و نه خستگيم حاليش ميشه و نه پائ لنگ من كه خطئ كشيده به درازائ راهئ كه رفته ام و تو از همه پستئ و بلندئ و كج و معوجهاش گذشته ائ و همينطور دنبالم اومده ائ! وقتئ به جايئ يا مانعئ هم برمئ خورئ شكلك در مئ يارئ كه مثه يه كابوس ناگهان دلم رو خالئ ميكنئ!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر