چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

یک خاطره




واکنش یکسان در شرایط متفاوت!*

تازه خبر رسیده بود. باید سریع اقدام می شد. مستقیم از جنگل به شهر منتقل شده بود. باید از منطقه دور می شد. خواسته شده بود که او را تحویل بگیرم. شرایط چنان وخیم بود که هر دری را می زدیم. هر کسی در کمال مشکلات و گرفتاریهای کمرشکن، امکانی برای دیگری بشمار می آمد که دور بود و دورادور از زنده بودن او خبر داشت.

می شناختمش. دبیر بسیار فعال و دلسوزی بود. شور و شوق مبارزه، او را به جنگل کشانده بود. روزهای ازادی پس از انقلاب، در نشستهای جمعی و بحثهای متداول می دیدمش. در خیلی از جابجاییها و اسکان بچه هایی که از شهرها و مناطق دیگر می آمدند، به ما یاری رسانده بود. اینک خود در شرایطی بود که اگر دیده می شد، امانش نمی دادند یعنی به دستگیری حتی نمی کشاندند. حکم تیر او را داشتند.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر