جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۰

دو یادداشت از یادآوری صفحه ام در فیسبوک - گیل آوایی

 

  1

داشتم قدم می زدم و با خودم، به هزارباره!!!، این بخش از شعر زمستان اخوان را زمزمه می کردم "...نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت، نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک....." ناخودآگاه به این فکر افتادم که با چنین شاهکارهایی چطور آدم می تواند هر گفته یا نوشته یا شعروار ه ای را شعر بداند یا در کمترین حالت با آن نوعی ارتباط حسی/فکری/سلیقه ای پیدا کند! براستی شعرهایی هستند که انتظار آدم از شعر را بالا می برند. آدم با خواندنشان نه تنها سختگیر می شود بلکه بدسلیقه!!!! می شود! براحتی با هر، چه می دانم نوشته، شعرواره یا هرچه که بنامیمشان، سخت برخورد می کند. حالا چه بلحاظ شعر بودن یا شعر خواندن باشد چه بلحاظ معنا و حس و تصویرهایی که از شعر دست می دهد.

پیشترها که وسیلۀ ارتباطی به این گستردگی نبود و دسترسی به کتاب و نشریه و..... به این آسانیها نبود، سخت تر یا حداقل کمتر به چنان شاهکارهایی دست می داشتی و بقولی حالی می کردی اما این سالها بویژه همین روز و ماه و سالی که در آن هستیم، گرفتار یک جور پوپولیسم رسانه ای شده ایم. یک جور تعارفاتی که در ما ایرانیها یا حتی شرقی ها زیاد است یک جور فرهنگ ماست که به این حوزه از ادبیات هم کشیده شده است. پوپولیسمی که کیفیت شعر یا داستان یا اصولا کارهای ادبی حتی هنری را نه تنها مخدوش کرده بلکه بسیار پایین آورده است. پوپولیسمی که به نوعی آگاهی و برخورد مسئولانۀ خواننده را نیز نشان می دهد. تصورش را بکنید زمانی که روشنفکران ما دیدارهایی داشتند و کارهای یکدیگر را می خواندند و از یکدیگر حتی می آموختند، امروز در پهنۀ دنیای مجازی، دیگر چنان کیفیتی برای جمعها نیست. یک جور نگاه همگانی، نگاهی به گستردگی یک دنیا شاهد و خواننده و......حاکم است یک جور دست به عصا بودن همگان در برخورد با مقولۀ ادبیات و هنر است. یک جور بلای فرهنگی/شخصیتی......یک جور برخورد پوپولیستی حاکم است که گذشته از تاثیر بر کیفیت کار ادبی/هنری، باعث توهماتی هم شده که در آمدن از آن بسیار بسیار سخت و حتی بعید می نماید. آدم وقتی شعری مثل این شاهکار شاملو می خواند:

بيتوته کوتاهی ست جهان

در فاصله گناه و دروخ.

خورشيد

همچون دشنامی بر می آيد

و روز

شرمساری جبران ناپذيری ست.

آه

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

چيزی بگوی.

درختان

جهل معصيبت بار نياکانند

و نسيم

وسوسه ئی نابکار.

مهتاب پائيزی

کفری ست که جهان را می آلايد.

چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

چيزی بگوی.

هر دريچه ی نغر

به چشم انداز عقوبتی می کشايد.

عشق

رطوبت چندش انگيز پلشتی ست

و آسمان

سر پناهی

تا به خاک بنشينی و

بر سرنوشت خويش

گريه ساز کنی.

آه

پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی

هر چه باشد.

چشمه ها

از تابوت می جوشند

و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.

عصمت به آينه مفروش

که فاجران نيازمند ترانند.

خامش منشين

خدا را

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چيزی بگوی!”

.

با خواندن چنین شاهکارهاییست که آدم هرچه بگوید و بخواند و ببیند، بقول سعدی جان حکایت است بگوشش!!! ولی خوب چه می شود کرد!؟

یاد حرف پسرم افتادم که دبستان می رفت شاید کلاس یک یا دو ابتدایی بود! رفته بودم دنبالش و او دوید و آمد بغلم گفت بابــــــــــــــــــــــــا!!!! این حافظ هم که همۀ شعرها را گفته!! پس می چی بگم که!؟

همین دیگه

گپی بود با شما دوستان

 چهاردهم ماه مه 2016

 

 2

گپی با دوستانِ جان جانان!

خودقربانی نمایی، وحشتناکترین گریزِ از مسئولیت است!

(خودقربانی نمایی، خودخاک برسر پنداریِ غم انگیزیست!)

یک ملت که فریب می خورد پیش و بیش از هر چیز باید ضعفش را جستجو کند بداند چه بوده است چه کرده است که از یک مشت همه چیزخوارِ بی شرف فریب خورده است!

ملتی که برگزیدگان و سیاسی کارانش همه کس و همه جا را بخوبی می شناسند و تحلیل و تفسیر و تبیین می کنند اما خود و مردمش را نشناخته و نمی شناسد، باید هم قربانی مشتی ریاکارِ بی شرف بشود!

مگر می شود هزار پیچ و خم انقلاب و تاریخ همه جای دنیا را شناخت اما از تاریخ و فرهنگ و مردم و جامعۀ خود غافل ماند!؟ مگر می شود علی اولین سوسیالیست جهان باشد!؟ حسین پرچمدار آزادی!؟ مگر می شود استالین را با آن همه جنایتهایش ستود!؟ مگر می شود چنان در باورهای در خیال غرق شد و مردم و جامعه و فرهنگ خود را نادیده گرفت!؟ مگر می شود شبکۀ موریانه ای آخوند در جامعه را نادیده گرفت با آن همه خرافه و نادانی و ریاکاری و جنایت از یک سو، و هشدار و فریاد و خون گریستنِ پیشینیان فرهیخته جامعه را ندید! بها نداد! نپذیرفت!؟

فریب خوردن و فریب دادن ماجرای یک طرفه نیست منظورم این است که فقط فریب دهنده مسئول نیست بلکه فریب خورده هم مسئول است. از نگاه من، مسئولیت اصلی بر گردنِ فریب خورده است.

خودقربانی نمایی بویژه در حرکتهای اجتماعی، فروتر شدن در باتلاق ریاکاران سیاسیست. خودقربانی نمایی، اساسِ وانهادنِ مسئولیت و پروراندن روحیۀ ترحم و یاریِ و حتی خطر کردنِ دیگران برای خود است!

پیش و بیش از هر کس و هر چیز، ما خودمان مسئولِ خاک و خانه و میهنمان هستیم!

خودقربانی نمایی، از مسئولیت ما برای حال و آیندۀ ما نمی کاهد!

گر مرد رهی میان خون باید رفت!

به خودم نگاه می کنم از خودم می پرسم مردِ راه هستم و از خون بگذرم!؟ آیا هنوز فریب نمی خورم!؟

باور کنید شک دارم! شک دارم به خودم! شک دارم به نگاهم! شک دارم به هر چه که فکر می کنم می دانم! البته فقط فکر می کنم!

با همۀ اینهایی که نوشته ام، شدیداً متنفرم از اینکه فریب بخورم! آن هم از یک موجود همه چیزخوارِ بی شرفی که همه چیزم را به تاراج برده و می برد!

دردناک است وقتی ببینی که فریب خورده ای بی آنکه به خودت برسی و از خودت بپرسی چه بوده ای که فریبت داده اند!؟

مگر می شود سنگِ لنین، گاندی مائو و.....را به سینه زد و پورداوود را نشناخت! کسروی را نشناخت و....

بگذریم! هرچه می خواهم از این حس و از این فکر و از این جهنمِ خودواکاویهای هولناک دوری کنم، نرود میخ آهنین برسنگ!!!!

( نه می شود گپ زد نه می شود گپ نزد. نه می شود نوشت نه می شود ننوشت! این را گیلکی می گوییم سره سام گیفتن )

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر