دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۳

یادارویها – گیل آوایی

 8-آوریل-2015

امروز با سرو صدای مته کاری و چکش زدن و کندنِ در و دیوارِ خانۀ همسایه بیدار شدم. از لجم به ساعت نگاه نکردم ولی به در و دیوار خانه ام هر جا نگاه کنی یک ساعت دیواری و برقی و... شکلک در می آورد. قهوه جانانۀ بامدادی را بار کردم و راه انداختم و یک جانشورانِ! بیادِ رودخانه های دیار کردم و صفایی دادم. ویرم گرفت لباسی پلوخورانه بپوشم و امروز را یک جور دیگر کنم یادم آمد با پزشکم قرار دارم که یاغی گریهای قلب مرا زیر نظر دارد و هر از گاهی باید بفرمان او پیشش بروم. هنوز وقت زیادی داشتم با تلفنِ عشق بابا روزِ من براستی ساخته شد. همینجا یک گریزی بزنم به اینکه دختر براستی عشق زندگی ست مهربانی زندگی ست اصلا خودِ زندگی ست چه بخت خوش بحالانه ای دارم که دختر دارم. با گپِ نازآلودِ قربانش بروم عشق بابا قهوه به راه شد و دلچسب ترین بارکردن پیپ و دودش به هوار دادن روز را هم چاشنی کردم. کم کم حال و هوای خوش بحالانه با نگاه به ساعت که عقربه هایش بی خیال چه و چگونه بودن روز و رورزگار سر به کار خود داشت و سکوتفریادِ همیشگی اش که بجنب هیچکدام از تیک تاکهایم بازیافتنی نیستند. سازش را کوک کرده بی کله می نواخت!

زمان گذشت و رسید به هنگامی که باید پیش پزشک جان می رفتم. و رفتم. اتاق انتظار چندان شلوغ نبود. نوبت من رسید به داخل اتاق ویژه پزشک جان رفتم چهره اش انگار کشتیهایش غرق شده باشد بود. با دیدن آن چهره و حال و هوایش گویی یادم رفته بود برای چه آمدم. گفتم:

-          حالت چطوره دکتر؟

-          گفت خوبم

-          گفتم خیلی گرفته ای

-          گفت گاهی اینطوره

-          خسته ای یا چیزی پیش آمده

 

داشت چیزی می گفت که نگاهش چنان شگفتانه به من دوخته شد که خنده اش گرفت! گفتم سالی یک روز من حال ترا می پرسم! و آن روز امروز است! همانطور که می خندید بازو بند فشار خون را آماده کرد و به بازوی من بست و شروع کرد به آن باد کردن و اندازه گرفتن یک بار باورش نشد دوبار باز باورش نشد نگاهم کرد گفت:

-          عجیبه؟

-          چرا

-          هیچ وقت تا این حد عادی نبوده قلبت!

-          یعنی مشکلی نیست

-          نه. ولی چکار کردی؟

-          هیچی مثل همیشه

-          خوبه همیشه میای حال مرا بپرسی شاید قلبت....

 

چنان خندیدم که خودش هم بخنده افتاد. سرانجام قرار بعدی را به من داد و بلند شدم. آمدم بیرون قیافه منشی و بیمارانِ در انتظار از قیافه خندان من و خندان تر پزشکم جا خورده بودند!!!!

فکر می کنم گاهی باید حال پزشک را پرسید! همیشه نمی شود خانوما دس آقایون رقص! خوب یک بار هم برعکس!

.

 27 مارس  / 2016/ یکی از دوستان زنگ زده بدون هیچ حرفی شروع کرد به خندیدن! من هم همینطور مثل دانش آموزی که مشقش را ننوشته و درسش را یاد نگرفته و لام تا کام بی صداست، گوش ایستادم. میان خنده اش،( ما ایرانیها پیش از جوک اول می خندیم بعد تعریف می کنیم!!)، گفت یک جوک شنیدم خیلی خنده ام گرفته گفتم برایت تو هم تعریف کنم. سپس شروع کرد به حرف زدن که بله یک نفر برای گردش خواست پاریس برود اما زبان فرانسه نمی دانست و کسی هم از اینجاییها نمی توانست با او همراه شود اما به او گفت که زبان فرانسه بسیار راحت است مثلا به تاکسی بگو لا تاکسی، به اتوبوس بگو لا اوتوبوس و................ طرف هم می رود پاریس با لا تاکسی گفتن و لا اتوبوس گفتن اینجا و آنجا می رود تا اینکه گشنه اش می شود و می رود رستوران، به گارسون می گوید لا کباب، لا پلو، لا سالاد، لا کولا و در کمال تعجب می بیند گارسون غذایی که سفارش داده برایش می آورد. غذایش که خورد گارسون را صدا زد گفت لا صورتحساب! طرف برایش صورتحساب را آورد. به گارسون گفت زبان فرانسوی چقدر راحت است و.... گارسون گفت ارواح عمه ات اگر من ایرانی نبودم کوفت هم برایت نمی آوردند!!!

حرف دوستم تمام شد و دوباره خندید اما دید واکنشی از من نیست. پرسید چرا نمی خندی! گفتم چند سال پیش که این را شنیدم خندیدم!

///////

27 مارس 2022

موجهای دریا چنان بود که باز وسوسۀ فیلم گرفتن از عشوه¬گریهایش به جانم افتاد. تلفنِ عاصیِ همراهم را در آرودم و فیلمی که می بینید گرفتم! هنوز چند قدم نرفته بودم که حس کردم گرمم است و کاپشینِ چنانیم را در آوردم و آستینهایش را دور گردن گره زدم و راه رفتم!

ناگهان به سرم زد ببینم کلیدهایم در جیب کاپشین هست یا نه!؟

گشتم و دست گرداندم و جیبهای کاپشین را چندین باره وارسی کردم دیدم فقط سویچ ماشین هست اما! کلیدخانه جان نیست! مرا می بینی!؟ خشکم زد! ای داد! چطور ممکن است!؟

هر چه بود گره مرۀ آستینهای کاپشین را باز کردم و دقیقتر گشتم هر چه گشتم کلید را نیافتم! کلیدی که ورودِ به هر جای خانه را ممکن می ساخت از صندوق پستی بگیر تا دروازه و در خانه و انباری و... باور کنید وحشتم گرفت! ایستادم به دریا و موج و تلفن و آدمهای در آمد و شدِ ساحل چشم دوختم! چشم دوختنی که بپرسم کلیدم را ندیدید!؟ من کلیدم را گم کرده ام!!! ولی بقول سعدی جان نرود میخ آهنین بر سنگ ماجرای من شد با آن نگاه کردنهای چه کنم چه کنمم!

برگشتم! برگشتنی که با نگاه کردن زیر نظر گرفتنِ همۀ ساحل از ساده ترین کوچکترین خاک برسر ترین چیز بگیر تا بزرگ بزرگهایش! بود. رفتم تا جایی که همین فیلم را که می بینید گرفتم! ولی دست از پا درازتر برگشتم! از همه چیز نشان بود به جز کلیدجان که به تیر غیب دچار شده بود.!

چاره نداشتم جز باز با همان وسواس و دقت و به عبارتی " اسکن" کردنِ هر چیز ریز و درشت ساحل راه خانه گرفتم. هزار فکر به سرم زد که چه بکنم! کلید ساز خبر کنم اما چند کلید بسازم!؟ از کدام قفل شروع کنم!؟ همینطور در فکر بودم و همه چیز را زیر نگاهِ دقیق داشتم ناگهان چشمم به سوسو زدنِ چیزی میان ماسه و آب افتاد! نا باورانه به طرفش رفتم دیدم کلید جان چیزی نمانده میان ماسه های خیس ناپدید شود! با شوق بی مانند!برداشتمش!!!

آخ که چه حس دلنشین چه حس زیبا چه حس جانانه ایست یافتن!!!! باور کنید ارشمیدس هم شاید حق داشت فریاد " اروئکا" سر دهد چون کم مانده بود من هم داد بزنم یافتم یافتم!!!!

////

   25-03-2016/ تلفن همراه! و شاهکاری که کردم!

این را نمی توانستم برایتان اینجا ننویسم!!! باور کنید شاهکاره! ماجرا این بود که خرید پریدم را کرده بودم و بنا داشتم یک آشپزی شاهکارانه بکنم. دوستم با همسرش مهمانم بودند. برای اینکه بتوانم با خیال راحت بی آنکه آشپز دو تا شود! و سر به کار خودم داشته باشم!، به دوستم پیشنهاد کردم که بروند شهر را بگردند و خوش بحالشان کنند و من هم در این فاصله کار پارهایم را انجام دهم.

دوستم رفته بود و من سرگرم آماده کردن چیزهایی بودم که می خواستم آشپزی کنم. چیزی نگذشته بود که بخود گفتم نکند دوست من مشروبی پشروبی بخرد. بفکرم رسید زنگی به او بزنم بگویم که همه چیز هست و چیزی نخرد. شماره اش را گرفتم و زنگ زدم. دیدم صدای یک تلفن همراه از داخل سالن می آید. دنبال صدا را گرفتم دیدم یک عدد تلفن همراه آن چنانی روی کاناپه دارد ابوعطا می خواند!

دوستم تلفنش را در خانه جا گذاشته بود و من کاری اش نمی توانستم بکنم. به آشپزخانه برگشتم همچنانکه سرگرم چنین و چنان کردنهای شاهکارانه ام بودم گفتم به دوستم زنگ بزنم بگویم که تلفنش را در خانه جا گذاشته است و نگران نباشد!. شماره اش را گرفتم. دیدم باز همان صدای تلفن از همان کاناپۀ داخل سالن می آید. اگر بدانید چه خنده ای کردم! از صدای خندیدنم همسایه ام بخنده افتاده بود و صدای خنده اش را من هم می شنیدم!

هرچه بود گذشت و دوستم با همسرجانش رسید و خرید پریدهایی که برای خودشان کرده بودند را کف اتاق پخش کردند. کمی گپ زدیم و من به آشپزخانه برگشتم ناگهان دیدم هر دو نفرشان دارند می خندند حالا نخند کی بخند! از آشپزخانه به سالن برگشتم پرسیدم چه شده؟ دوستم تلفنش را که روی بلندگو گذاشته بود و همچنان که خودش هم می خندید صدای خندۀ مرا پخش می کرد بطرفم گرفت و اشاره کرد! گفت برای این!

تو نگو! وقتی خودم به کار خودم می خندیدیم پیامگیر تلفن همراهش صدای خنده ام را بجای پیام پر کرده بود! و دوستم بخیال اینکه کسی زنگ زده است داشت گوش می کرد و می خندید. همسرش از خنده ریسه رفته روی کاناپه افتاده بود. دوستم با همان خنده گفت:

 خوب چرا فقط خندیدی!؟

مانده بودم چه بگویم! گفتم:

 برای اینکه تو هم بخندی!!!

حالا من نه، اگر شما بودید نمی خندیدید!؟

//////

 25-03-2022/ همین چهارشنبه بود که با دوست جان رفته بودیم دریا و روی نیمکت نشسته بودیم. او داشت آفتاب می گرفت و گاهی چیزی به ذهن می رسید و گپی می زدیم طوری که از هر دری سخنی گفته باشیم. از حسن حسام بگیر تا پاکدامن از مونرو تا موراکامی از ات وود تا رضا براهنی. همین از رضا براهنی گفتن بود و آلزایمرش! اهی کشید و گفت و گفت تا چنان که پاسخی نیاز نباشد گفتم چقدر خوب است هیچ چیز بیاد نیاوری! هیچ چیز!

از رضا براهنی گفتیم و شعر زیبایش که فقط خودش می توانست آنطور که باید، می خواند.

دو روز بعد یعنی همین امروز لعنتی! خبرِ در گذشت رضا براهنی را خواندم.

دریا بودم که دوست جان زنگ زد و از گذراندن یک روز با هم و آن آشپزی شاهکارانه ام! که خوش به حال هر دو نفرمان شد! گفت و نیز گفت که تلفنی با حسن حسام گپی زده است و این میان از با هم بودنمان گفته بود و آن کلمات قصاری که خاصِ حسن حسام است! یاد کرد. خنده ام گرفته و گفتم که آدم می رسد به جایی که بقول ما گیلکها بخواهد نخواهد چارچرخش هواست! همین لحظه بود که خبر درگذشت رضا براهنی را به او دادم و او پرسید چند سالش بود گفتم 78 سال! گفت نه بابا! 78 سال من هستم! گفتم راستش یادم نیست انگار من هم دارم آلزایمر می گیرم!

اینجا بگویم که نمی دانم چطور است یعنی این که هیچ چیز را نشناسی هیچ چیز را بیاد نیاوری هیچ چیز.....نه! باید سخت باشد باید رنج آور باشد باید ....

پیشترها داستان زیبای آلیس مونرو " خرس به کوهستان آمد" را به فارسی برگردانده بودم و پرداخت بسیار انسانی و زیبای داستانی از آلیس مونرو به دلم نشسته بود ولی آلزایمرِ داستانی که با همۀ ظرافت، هوشیاری، تیزبینیِ ناآلزایمری پرداخت شده بود با آلزایمرِ این چنینی که به واقع آدم گرفتارش می شود چقدر فرق می کند!؟ماجرای دیگری باید باشد!

به هر روی رضا براهنی هم رفت و راحت شد! همانطور که درویشیان رفت سیمین رفت خویی رفت و......

روزگار خوبی نیست! اصلاً هم خوب نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر