پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۷

داستان بلند ازیک تاهزار،هزارتایک خیال

<<<<- نه! محاکمه کردن خودم هم چنگی به دل نمی زند। محاکمه ی چی!؟، کی!؟، کجا!؟ چه آشی !؟ چه کشکی!؟ نه هیچ ثانیه از این روزگار منتظر تو ایست می کند و نه بود و نبودت فرقی برایش! اصلا خودت هستی که دنیایت را معنا می کنی و معنا می دهی. به هیچ کس و هیچ چیز هم ربطی ندارد. یک دم، یک لحظه، یک نفس کشیدنی حتی، اگر به کام تو باشد و بخواهی یا خواسته باشی آن جور که دلت خواسته، دم فرو بری و بر آری، بس ات است به این که اینهمه سینه به درانی به چیزی که هیچ چیزش به تو نیست .>>>

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر