دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

امروز دریا به سرش زده بود!


امروز دریا هم یاغی شده بود। گردن کشی های دریا به کسی امان نداده بود که بخواهد پا بر ساحلش بگذارد و من ِ از همه جا مانده وُ از همه جا رانده، انگار به سرم زده باشند! مثل همیشه که دریا سر یاغی گری دارد و دیوانه می شود، هوای هم آوایی ام با دریا به سر می زند وُ هر چه که درگیرباشم و یا بوده باشد مرا، وا می گذارم و یک سر سوی دریا می روم و خلوت ِ با دریا। و این بار نیز شد همانی که باید می شد!
هنوز به ساحل نرسیده، وا ماندم از آنهمه خشم دریا و خلوت ساحل। آسمان ِ دلگیر هم هرچه ابر دنیا را گویی جمع کرده بود و سر دریا خالی می کرد। خوش خوشانم شد که سر به سر دریا بگذارم و با کفآلوده موجهایش به بازی بنشیم، مانند کودکی که بی کله سوی آب می رود و سراسیمه پا به آب می رساند و به هرموجی بازیگوشانه بالا و پایین می پرد، پس رفت ِموج را پیش می گرفتم و سررسیدن آن را پا به پس می گذاشتم و در گیر و دار این پس و پیش کردن دریا ، با تلفن همراه بر آن شدم که عکسهایی از یاغی گری دریا بگیرم و خلوت ساحل که گستره همیشگی اش را به دورهای مات باخته بود। عکس گرفته و نگرفته، موجی خشمآگین سر رسید و جای خشکی در پاپوش من نگذاشت و چلاپ چلاپ کنان خیز برداشتم و خط نشانی دون کیشوت وار به دریا کشیدم। و دریا یاغی گرانه به هیچ ننگاشت خط و نشانی که کشیدم। همچنان کفآلود می غرید। با خود گفتم: چه دلی دارد دریا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر