پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۲

ماجرای نوروزانۀ امسالِ من - گیل آوایی

یک فروردین 1392/20 مارس 2013
سرمای سختی خورده بودم. هر چه فکر کردم که چگونه سرما خورده ام عقلم به جایی قد نداد جز اینکه افتاده بودم به کارِ رفت و روب، پاک کردن شیشه پنجره ها و خلاصه کارهای شست و شوی نوروزانه که گرم کار بودم و حالی ام نشده بود که عرق ریزانِ جوانی کرده ام و سرماخورده ام. عطسه پشت عطسه لحظه به لحظه شدید تر می شد. دوش گرم و خوردن آب پرتقال و مسکنها هم کاری از پیش نبرد. پذیرفتم که سرما خورده ام و باید بقول ما گیلکها چارچرخ هوا استراحت کنم تا از شرِ سرماخوردگی رها شوم.
سه شنبه شب بود. به نیمه می رسیدم و شبانه هایی که هر شب به خلوت خود می روم و از روی صحنه زندگی روزانه به پشت صحنه رفته و به تماشا خود و روزگار می نشینم. تمام تنم درد می کرد. سردرد امانم را می برید. عطسه ها مسلسل وار شلیک می شدند! نیمروز فردایش یعنی چهارشنبه با چنین حال و هوایی نمی شد به شاهکارِ خانه داری ام بنشینم و از بهار استقبال کنم. فکر کردن بی فایده بود. باید لات می شدم. لاتِ لات به جنگ سرماخوردگی می رفتم.
بلند شدم. از میان میخانۀ کوچکِ دست و دلبازم یک بطر کنیاک که هدیۀ زادروزِ پارسالم بود، برداشتم، لیوانی و چند دانه زیتونِ همیشه آمادۀ مستی! به پشت میزکار آمدم و موسیقی شبانه که تا چند لحظه پیش با من نبود!، همراه شد. هنوز دومین پیاله به من خیره بود که هوای شنیدن قطعه ای تار از استاد جلیل شهناز بی قرارم کرد. از نگاه من استاد جلیل شهناز شکوه و عظمت تار است. فخر و زیبایی تار است. یک شناسه بی همتا از تار است که بیانش به موسیقی، یک کلام، هنر توان گفت نه کلام. به هر روی  برگ سبزی ست که برای من یکی از بی مانندترین اجراهای استاد شهناز در آن است. می گویم بی مانند ترین از این نگاه  که بسیاری از اجراهای استاد نشان از مهارت و دقت و زیبایی دارد اما حس و شور و حال در زخمه هایش ماجرای دیگری ست که در این اجرای مورد نظرم یعنی همین برگ سبز شماره 168 در آواز همایون، اجرایی بی همتا دارد. اگر گریزی بخواهم بزنم پر بی بیراه نیست. منظور از مهارت و استادی در نواختن یک بحث است و بودنِ حس در نوای ساز بحثی دیگر. نمی دانم شنیده یا دیده اید که بسیاری از اجراهای اساتید، فرق نمی کند در موسیقی ما یا دیگر موسیقی های حتی غرب، زیبایی و ظرافت و گیرایی موسیقیایی را دارد اما بیشترینه از حسِ خودِ نوازنده دور است مانند اینکه از استادی بخواهند قطعه ای اجرا کند و او با تسلط و آگاهی و مهارتش قطعه ای بنوازد اما همین استاد وقتی هوای همنوایی سازش را می کند و خود به سراغ ساز می رود، ماجرای دیگری ست که همین حالت دوم منظور من است. 
من هم یکی از ویرها یا عادتهای هماره ام به گاه شنیدن موسیقی نخست با حسِ نوازنده می روم تا بخش موسیقیایی سازی که نواخته می شود. در خواندن شعر یا نثر هم با چنین عادتی خو کرده ام. اول حس و فکر و حال و هوای نوازنده یا نگارنده را پیوند می خورم بعد به چگونگی پردازش و صناعتِ آن. با چنین عادتی ست شاید که نوازنده های بویژه تارِما ن را از روی زخمه هاشان می شناسم، حتی در سازهای دیگر مثل سنتور من از روی مضرابهایی که بر تارهای سنتور می نشینند در می یابم که نوازنده کیست مثلا  پایور، ورزنده، نجاهی، مشکاتیان، مضرابها و شیوه نواختنشان کاملا  قابل تشخیص است. در مورد تار هم که در واقع با همۀ وجودم پیوند دارد ماجرا چنین و حتی مشخص تر است مثلا نواختن استاد شهناز که شکوه و عظمت تار است با زخمه هایی ست که در آغار همین شکوه زخمه ها را حس می کنی اما در زخمه های شریف لطافت و حس بی مانندی ست که ویژه خود اوست و همینطور است استاد علیزاده یا لطفی و..... که زخمه هاشان مانند اثر انگشتان، خاص و ویژه است. زخمه های علیزاده در واقع برای من دو گونه است، یکی وقتی که در شمای سنتی موسیقی ما می نوازد و دیگری زمانی که فانتزی های خاص علیزاده در زخمه هایش است. نمونه های زیادی از علیزاده داریم از اجرای سنفونیک(ارکستری و گروهی و..) گرفته تا تکنوازی های خاص خود او. یکی از اجرای بسیار دلنشین همین استاد، قطعه ای در سه گاه است که با آن فراوان خلوت کرده ام. اما لطفی با ساز بگونه ی سوارکاری ست که اسب را به مهمیز بی رحمانه به تاخت وا می تارد، می نوازد. زخمه های لطفی از همان اولین نوایی که به گوش می رسد لطفی را وا می شناساند. در این میان اما استاد شهناز و استاد شریفِ جانِ جانان، ماجرای دیگری ست. نوای تار این دو را با حس یا چشم اندازی که بتوانم به شما خواننده بدهم مثل گامهای پُرهیبتِ شیر و خرامان نازکانۀ آهو ست. شکوه و لطافت، دو مشخصه و  زیبایی یا دلنشینی ای ست که زخمه های اساتید شهناز و شریف در من جاری می کنند و مرا می کشانند و می برند به حال و هوایی که وصف آن توانِ کلام نیست مگر شنیدن سازشان.
این گریز را زده ام تا بگویم که با ساز و موسیقی مان چگونه می زی ام و سالهای این روزگار را سر می کنم. نوای تار استاد شهناز با آغازِ برگ سبز شماره ، 168 ، در آواز همایون، مرا کشاند به مستی و به جنگ سرماخوردگی رفتن! نشان به آن نشانی که به ساعت دو نیمه شب نرسیده، نه از عطسه ها خبری بود و نه تب و دردِ سرماخوردگی! اما همه چیز در نگاه من بود مگر خواب! از خواب هیچ نشانی در من نبود. نیمه شبانه ای بود با حال و هوایی که نوای تار به من داده بود. 
فردایش نوروز می رسید و صد البته بایسته های این روز. شعرم می آمد اما از آن می گریختم یعنی نمی خواستم. گاه یکی دو بیتی می سرودم اما با بستن برنامۀ نگارش، آن را هم می بستم و پاک می کردم. به هر روی نشستم به آماده کردن شادباشهایِ خاص این زمانی ی ما، تا به تک تک دوستان شادباش بگویم. بی توجه به اینکه چشم به راه شادباش کسی باشم. مستی دلچسبی داشتم. حواسم نبود. گاه طرحی را شروع می کردم و یادم می رفت تمامش کنم. سنفونی شب سکوتآوای خودش را داشت، من نیز با نوای بی همتای تار شهناز دل به هوارِ خود داده بودم.
بامداد که برخواستم نخستین کارِ همیشه و هر روز یعنی درست کردن قهوه و حال و احوال کردن با عطر قهوه بود. تا قهوه آماده شود تن به آب گرم خسیسانه دادم!. خسیسانه از این نگاه که با آن دست و دلبازی جان شورانِ دیار در دریا و رودخانه و .....که دلچسبی ی آن هنوز در من وسوسه می گیراند، آب دوش خوش خوشانم نمی کند. سرانجام پای جعبه جادویی این زمانی مان نشستم و به آنچه از شبانه ام در آمده بود، چشم دوختم. چندطرح شادباشی که آماده کرده بودم،  به دوستان و یاران فرستادم.
هنوز سردر کار تلفن و گپهای شادباشانۀ دوستان بودم که پیامی از دیارم رشت رسید. هیچ نوشته ای نداشت اما عکسهایی پیوست آن بود که وای خدای من!، مرا از هرچیز و هر حال و هوای این زمانی ام دور کرد. یادم آمد که پیشترها خواسته بودم عکسی از خاک مادرم را برایم بفرستند. برادرزاده ام که با جان من عجین است. به من قول داده بود حتمن بفرستد و فرستادهم! آن هم چه وقتی و چه حالی! مرا هوار کرد. شیدا کرد. شور کرد. بی قرارترم کرد. دیوانه ترم کرد. آتشم زد. غوغایم کرد. فریادم کرد. به باران سیل آسای اشک نشاند. عکسی از خاک مادرم که ندیده مرا رفت و من که ندیدمش اما شگفتانه هستم. دیگر چیزی نمانده بود دنبالش باشم. هیچ چیز نمانده بود. هیچ! به معنی واقعی هیچ! دور شدم از زمان و مکان خود. دور شدم دورِ دور! پرواز خیال بود وُ من نیز تکه ابری مانند بر بال باد، رفته بودم! کجایش چگونه بگویم. هرچه بود بی قراری و بیتابی ام بود که چشمان بارانی ام می بارید و سرایستادنش نبود و در اراده من هم.
تمام
هلند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر