پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

داستان: سرگشتۀ خیابانِ کُلنِراشتقاسه - گیل آوایی



سرگشتۀ خیابانِ کُلنِراشتقاسه[1]
داستان
گیل آوایی

تمامِ دارایی اش، بقچه ای کوله وار است که در کنار او همراهی اش می کند. ریش بلند خاکستری اش جای پای سالهای رفته را پوشانده اما موی پریشان و پوست آفتاب سوخته اش خبر از نشیب و فراز عمری که بر او رفت فریاد می کند. انگشتان زمخت و چرکینش با چین و چروکهایی که هیچ معلوم نیست از گرد و خاک و دود و چرک خیابانخوابی ست یا پیری دردآوری را می نماید، توتون سیگار را در میان کاغذی می پیچاند تا بگیراندش و آهی به آتشی هوا بدهد. چندان فاصله ای با ازدحامِ تراموایی که دم به ساعت سر می رسید و انبوه مسافران  را بیرون می ریزد یا می بلعد، ندارد. صدای ترمزش انگار جیغ کشیدنِ نابگاهی را تداعی می کند که نه از سر وحشت باشد نه از سر هراسی آوار شده بر سرش.
نگاهِ ماتش همه جا هست و هیچ جا نیست. هر روز دو بار می بینمیش. سر ایستگاه ترام، گوشه ای بی خیالِ آمد وُ شدگان خیال می شمارد.
خسته و کوفته  دارم از سر کار می آیم. نگاهش می کنم. دلم می خواهد عکسی از او بگیرم تا قاب دیواری کنم. اما چطور و با چه حال و هوایی به او نزدیک شوم و دور از فقر و ویرانی و آوارگی ای که از همه جایش می ریزد، اینکه از او بخواهم اجازه دهد عکسی از او بگیرم! خود ماجرایی ست! به خودم نهیب می زنم اما افاقه نمی کند.  فقرِ او امانم را دارد می برد. بجان آمده ام. بخود به هزار درد فریاد می کنم که فقر چقدر زشت است و چقدر زشت تر وقتی بر جان آدمی می نشیند ولی چه کنم!؟ مگر می توانم فقر را از صفحه این زندگی در این روزگار  نابرابر پاک کنم!؟ کجای کارم من!؟ ولی با خودم کنار می آیم. بخود می گویم شاید با یک  خوش وُ بش صمیمانه بتوانم لحظه ای مهربانی ای را از میان انبوه آدمهای بی تفاوتی که می آیند و می روند، به او بچشانم و خوش به حالش کنم.
خیلی وقت است که می خواهم با او حرف بزنم. ماجرایش هم زیاد نیست چون به محض شنیدن از یارم که به عکسی از یک بی خانمان برای داستانش، نیاز است، همین آشنای هر روزه در مسیر رفت وُ آمدِ من به نظرم آمد و از همان وقت تصمیم گرفتم که از همین عکسی بگیرم با آن چهره زمخت وُ مو وُ ریش آشفته که برای بیان منظوری که لازم می آمد، همخوانی و تناسب کاملی داشت. هر روز با خود کلنجار می رفتم و می گفتم و نهیب می زدم. امروز بی آنکه حواسم باشد داشتم به او نزدیک می شدم.
میانِ کیفِ دستی ام که  مانند خورجین پستچی به گردنم آویزان است می گردم شاید سیگاری، چیزی داشته باشم به او تعارف کنم و سر صحبت را باز کنم اما  چطور میان اینهمه که دارد سر می کند بخواهم از او عکس بگیرم!
از دور لبخندی به او می زنم. خودم خسته ام. از پنج صبح تا این وقت روز داشتم کار می کردم و صندوق پُر می کردم برای همانهایی که یک پای همین نابرابری اند و خودم هم زورِ بازوی ام را با گذرانی نه چندان خوش به حالانه می فروختم تازه چنگ و دندان کشیدنم به آنها نیز چاشنی هر روزه کارم بوده است.
خوب داستانش زیاد پیچیده نیست. هر کسی یک جوری به روزها وُ برخوردها وُ آدمها وُ پدیده ها وُ نمادها برخورد می کند. به همان تحلیلها وُ نگاهها وُ باورهایش خو می کند. چیزی که در این میانه رضایت خاطر را با خود دارد همان نگاه و باورداشتهای انسانی ست که زندگی و جامعه را با چنان ساختاری پی بگیرم و بخواهم که هیچ انسانی خانه خراب و بی پناه نباشد. نابرابری جایش را به برابری و اهانتِ به انسان، جایش را به کرامتِ انسان بدهد. چقدر با چنین حس و باورداشتی کلنجار رفته و  یا آه کشیده ام یا به ایدالیسم دور از واقعیتِ آنچه در هر روزۀ این روزگار و جهان دور و برم است، پوزخند زده ام! ولی چاره چیست!؟ کاری که می شود کرد، هرچند کوچک هم باید کرد. وقتی دردی  را درمان نشود کرد می شود از آن کاست. تا درمان بشود کسی چه  می داند کی و چطور است یا خواهد بود مهم همین است که امروز همین الان می توانم انجام دهم، انجامش دهم نه حرف بلکه عمل!
خوب از فلسفه بافی دست برداشتن یا نداشتنِ چنین جدلهای درونی کاری نیست که بشود از آن خلاصی یافت. آدمی همین است و من هم که خداوندگار جدل و چالشم!
چیزی نمانده به او برسم. عزمم را جزم کرده ام تا گپی با او بزنم و سرانجام عکسی از او بگیرم. می بینید!؟ این همه جان کندن برای یک عکس گرفتن!؟ شاید بگویید که بی آنکه نزدیک شوم یا اینهمه پیش درآمد ساز کنم، عکسی از او بگیرم و چانۀ کار را ببندم اما اینکه بدون اجازه یا خواستِ خودش باشد، دلم راه نمی دهد. باید از خودش اجازه بگیرم باید خودش  بخواهد.
در کیف دستی ام می گردم. بسته ای آدامس و یک سری چیزهای شخصی همراه با بسته ای سیگار به دستم می خورند. بی اختیار سیگار را در می آورم. حالا چرا آدامس را در نیاورده ام یا حتی پول! خودم نمی دانم شاید سیگار در چنین برخوردهایی مناسب تر است یا شاید ناخواسته با عادت هر روزه تناسب دارد به هر حال پاکت سیگار را همانطور که باز می کردم به او رسیدم. سیگاری تعارف کردم. به چشمانم خیره شد. لبخندم مجابش کرد که بپذیرد. با خوشرویی نگاهم  کرد. نگاهش پر از تعجب بود که میان اینهمه آدمهای در گذر چرا من به او نزدیک شده و سیگار تعارفش می کنم.
کنارش چمباتمه زده سیگار به لب گذاشتم او هم سیگاری برداشت تا بخواهم بگیرانمش گفت:
-         به اون چشای قشنگت نمی تونم نه  بگم!
-         چرا  نه بگی؟
-         آخه من از این سیگار نمی کشم. سیگار پیچ دارم.
-         آها! خوب نکش همینطور دستت بگیر جوری که داری می کشی. من هم تنها سیگارم رو نمی کشم.
لبخندی زد که انگار دنیا را به من داده اند. لبخند انسانی که میان آن همه ویرانی آوار شده است، به اندازه همه دنیا برایم می ارزید. یک لحظه لبخند یک لحظه دور شدن از آن فقرِ زشت و آزار دهنده که تمامش را گرفته بود. یک لحظه چشیدن مهربانیِ انسان به انسان! یک لحظه دور بودن از این همه بیگانگی انسان که دارد بیداد می کند.
کنارش نشسته بودم. شلوار جین با کمربند سفید و پیراهن گلدار نازک و یک جلیقۀ خاصِ این روزهای سرد که بادی وارمرِ سرخ[2] ( گرمکن بدن) می گویندش، به تن داشتم. گیسوانم را بر روی شانه هایم رها  کرده از پشت عینک غلط اندازم همه جا بودم الا همانجا با آشنای ناآشنای هر روزه ام. خیال پرواز کرده بود. تصویرهای ذهنی و ایدالیسم خوش به حالانه ام داشت نقش می زد. یادم  رفته بود که می خواسته ام از او عکسی بگیرم. پشیمان شده بودم. خواستم در وقتی دیگر روزی دیگر حال وُ هوایی دیگر از او عکس بگیرم. داشتم  بلند می شدم بروم که ناگهان چشمم به یکی افتاد که از من و مردِ بی  خانمانم تنداتند داشت عکس می گرفت!

تمام


[1] نامِ یکی از خیابانهای شهر کلن در آلمان است.


[2] Body warmer

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر