دیشب از ساعت سه شب یعنی از زمانی که میان خواب و بیداری متوجه شدم، باران یک ریز می بارید طوری که انگار یک ارکسترِ بسیار کارآزموده و تمرین کرده و هماهنگ، سمفونی باران را اجرا می کردند چنان که از یکدستی و هماهنگیِ باران دل به دلم شد بلند شوم و به صدای باران گوش بمانم! با فکرِ اینکه گورِ پدر خواب!
این ماجرا تا آنجا ادامه یافت که در جدال خواب و بیداری!، خواب بر لذتِ شنیدنِ باران چربید و دوباره بخواب رفتم!
باز هم با همین صدا بیدار شدم! و باران تمامی نداشت که نداشت! ساعت نزدیک شش و نیم بود که دیگر عطای خواب را به لقایش بخشیدم و رفتم که قهوه ای بار کنم و سر و صورتی بشورم و این حرفها!
داشتم همین کارها را می کردم و با خودم می خواندم: "برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن!"
بخودم آمدم. خنده ام گرفت. یادِ سالهای به از این سالها افتادم و ترانه های کوچه بازاریِ آن سالها که صد البته انگار تزریقمان کرده بودند این ترانه ها ترانه های موسیقیاییِ بالنده و مترقی و.... این چیزها نبود! ترانه هایی که حال و هوای تودۀ مردم داشت و زبان دلِ بسیارانی از همانهایی که ظاهراً برای همانها سینه سپر کرده بودیم و ( می کنیم هم هنوز!) با هرچه که بود و بودم و بودیم!!! یک حسی جان به لبم کرد و آن اینکه هر چیز و هر پدیده و هر نماد و نمودی را از بالا نگاه کردن یک سوی ماجرای ما بود و همه چیز فهمیِ اندوهباری که برای هر چیزی هم یک شرح و یک دلیل و یک نمونه ای داشتن، سوی دیگر!، بی آنکه حتی چند و چونِ همان که می گفتیم و می خواستیم، واقعگرایانه و منطقی براستی می اندیشیدیم. یک اسکیزوفرنیِ وحشتناکِ همه گیر! همه البته منظور " خودم" است! ( این " خودم " هم سپرِ بلای خوبی شده است!)
و اما امروز صبح با آن حال و هوایی که گفتم باز هم رسیدم به این که گاه در همین ترانه ها و سروده ها، سادگی و زیبایی و حتی گریزهای از درد و غم و فقر و هزار بیچارگیِ گرفتار آمده، بوده که آن فرهنگِ " من مرا قوربان" باعث می شده از درکِ واقعی آنها باز بمانیم! ببخشید " باز بمانم"
برخی ترانه ها بسیار زیبا بودند و دلنشین هم! برخی ترانه ها از آن دسته ترانه هایی که در حسِ نا خودآگاهِ این سالهای بخود آمدن، خودش را نشان می دهد. کاش می شد گذشته را برگرداند. کاش می شد چهل سالِ اندوهبار را پاک کرد! کاش می شد نمی دیدیم اینهایی که امروز سیاست برایشان یک مافیای هولناک شده است( منظورم از " اینها" روحانیت و مافیایش بنام جمهوری اسلامی نیست!) منظورم همانهاییست که الگوهای ما بودند! تصور اینکه همینها جای همین حکومت بودند چه می کردند چه می شد!؟............نه بازهم حرفهایم مرا برده است به آنجایی که اصلاً قصد آن را نداشته ام! بگذریم!
داشتم می گفتم که با ماجرای باران و سمفونی دلنشینِ از نیمه شبانه تا بامدادش! با خودم می خواندم:
برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن!
جالب این که می گوید: تو دلت روزی یه جوره، پای عشقم! لبِ گوره! نمی خوامِت نمی خوامت مگه زوره!
خنده ام گرفته!
یادم هست که یک ترانه ای را منوچهر خوانده بود همان که می گفت: "ماهیِ عشقمون هنوز جون داره!!!" و آن زمان در مجله های آن زمان! به چنین ترانه و شاعرانگی اعتراض شده بود که " ماهی عشقمون هنوز جون داره!!!"
حالا با نوشتن اینها نمی دانم کدام شما دارید زمزمه می کنید برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!
خوش به حالانه است بوخودا/ !15- ماه جون-2019
//////یک خیار یک پیاز یک گوجه فرنگی بر می دارم. دو تکه نان بربری از فریزر در می آورم. خیار و گوجه و پیاز را روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. گرسنه ام شده است. کم پیش می آید که نیمروز اینطور گرسنه ام شود. سالهاست که نهار نمی خورم اما گاهی می شود که جای نهار را با شام عوض می کنم. خوب یک جور باید چانۀ گرسنگی را بست. هیچ صدایی از هیچ جا نیست. نه سگی هاپ می کند نه پرنده ای می خواند. هوا هم چنان خاکستری که انگار ابرهای همه دنیا را جمع کرده است. تنهایی را می شمارم. یکی یکی جا پر می کنم. یادی خیالی نامی خاطره ای. به دستشویی می روم. روی دستم مایع دستشویی می ریزم چشمم به آینه می افتد یک لحظه زل می زنم خوشحال می شوم که تنها نیستم. می روم با خیار پیاز گوجه فرنگی یک سالاد آن چنانی درست کنم. یادم هست یک زمانی در رشت به دکانهایی که کبابی یا لوبیا کبابی! می گفتیم عصرانه رسم بود لوبیا و کباب با سالادی از همین که درست می کنم بود. سری تکان می دهم خیال را از سر فراری می دهم. می خواهم از خودم پذیرایی کنم. سکوتِ خانه را با نجوایی می شکنم. خیار پیاز گوجه فرنگی خرد شده در یک بشقاب می چینیم! می گویم می چینم چون اگر من مرا قوربان در بشقاب ردیف شود، بیشتر وسوسه می کند بخوری اش! کمی از روغن زیتون و آب لیمو نمک فلفل به آن می زنم. تابه را روی گاز می گذارم. روغن می ریزم. تخم مرغ را چنان ماهرانه می شکنم که یاد یک فیلم سینمایی می افتم. فیلمی که روی اطوی برقی تخم مرغ نیمرو می شد و تخم مرغ شکستنش هم با یک دست بود! نان بربری را در توستر می نهم. داغ و تازه می شود! می خواهم بخورم، احساس می کنم همۀ خانه انگار تماشایم می کنند چه وقت شروع کنم. سکوتش سنگینی بدی دارد. اولین لقمه در دهان نگذاشته، درِ خانه را می زنند. یادم می آید که امروز بسته پستی ام را می آورند. در را باز می کنم با چنان حالتِ خوش بحالانه! خوشرویانه که بانوی پستچی وا می ماند. می گویم واقعاً به موقع آمده ای. می خندد. می پرسد مگر منتظر بودی؟ می گویم نه منتظر نبودم اما برای خودم یک چیزی درست کردم بخورم که رسیده ای . بیا تو هم بخور. می گوید من؟ می گویم. ها! تو. این پا آن پا می کند. بانویی نسبتاً چاق، نه چنان قد بلند، موهای طلایی اش وا رفته، لباس کار پستچی پوشیده یک دستش بسته پستی و دست دیگرش دستگاه دیجیتال برای امضاء، لحظه ای نگاهم می کند. فکر می کنم که دارد فکر می کند بیاید یا نیاید!
بسته پستی را بطرفم گرفته وسوسه شده تردید دارد. از نگاهش می خوانم که با خودش می گوید بروم نروم!. می گوید درِ وان را نبسته ام می گویم از پنجره آشپزخانه می شود دید. نگران نباش. می آید. با من لقمه ای می خورد. عجله دارد. یک جور که روی آتش نشسته باشد. سالاد و نان بربری آن هم با تخم مرغ! در این وقت روز! خیلی با اشتها می خورد. پس از چند لقمه تشکر می کند. می رود. در را می بندم برمی گردم بقیه نهار آن چنانی ام را بخورم. صدای بچه ای از پلکان خانه بلند می شود:
ئی-آی ، ئی آی اُو[1]
لبخندی می زنم. به دلم می نشیند. صدای زندگی در راهروی خانه پیچیده است!
بخودم می گویم چند سال از آن خواندنهای کودکانه ام می گذرد! روزهای دبستان، بازیگوشانه به خانه آمدن. از درِ خانه تا ایوان لی لی کنان :
ما گلهای خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ما سرزمین خود را/مانند جان میدانیم/ما باید دانا باشیم/هشیار و بینا باشیم/از بهر حفظ ایران/باید توانا باشیم/آباد باش ای ایران/آزاد باش ای ایران/از ما فرزندان خود/دلشاد باش ای ایران[2]
یا
رفتم توی آشپزخونه، دیدم غذا فسنجونه، هی خوردم وُ هی خوردم. مامان اومد بالا سرم، با ملاقه زد توو سرم، آی سرم آی سرم!
یا
یه توپ دارم قلقلیه/سرخ و سفید و آبیه/می زنم زمین هوا میره/نمی دونی تا کجا میره!
12- ماه جون- 2018
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر