سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۳

بقیه اش با شما - گیل آوایی

 امروز با وجودیکه هوای اینجا نه بارانی ست و نه آفتابیِ آن چنانی که پایی بکوبی و طرحی نو در اندازی!، بجان کارهای قدیمی و بایگانی و بهم ریختن هرچه که روزی در حال و هوایی می گذارمش تا بعد سراغشان بروم، افتاده ام. نمی دانم چرا بیاد سالهای کودکی افتادم.

سالهایی که در روزهای بارانیِ بی درس و مشق و مدرسه اش، همۀ خانواده یا پی کار یا درس و مدرسه رفته بودند و مادر مانده بود با کوهی از کار خانه و من که با کودکانه های خودم سرمی کردم با نازدادنهای هر از گاهیِ مادر و صد البته چیزکی که به من می داد تا خوش بحالم بشود. در این میانه روی ایوان خانه، همان خانه های سنتی گیلان در سالهای دور که باغی بود و دار و درختی هم، نشسته و اسباب بازی ها دور خود ریخته ام و این را برمی دارم و آن را می گذارم.

این اسباب بازی ها هم خودش داستانی داشت. اینطور نبود که اسباب بازی های ساخته و پرداخت شدۀ شهری باشد و عروسکهای آن چنانی یا ..... بلکه شاید چیزکی پارچه ای یا چوبیِ ساخت مادر برای سرگرم کردن پسرکی که می رفت تازه پستانک را کنار بگذارد و گاه بی کمک مادر راه برود! و این اسباب بازی ها شکل و شمایلی داشتند که امروز وقتی پیرانه سر تصوری از آن دارم و طرحی که شاید همانی نبوده باشد که بود اما زیبایی، لطافت و مهربانی خاصی را دارد که یادآوری اش غنج می زند دل برایش!

کاغذها را مرور می کنم. همانهایی که پرینت گرفته ام یا در پوشه ای، پوشه هم نه! پوشه هایی که مانند بایگانیِ در دستِ اقدامِ اداره ای که هیچ وقت هم رویش اقدام نمی شود است که نوشته ها را مرور می کنم و حس و حال و هوایی که در نوشتنشان داشتم. با این تداعیِ دو احساسِ بزرگسالی و کودکانه هایم، انگار همه جا هستم غیر از اینجایی که باید باشم. نه هوا را حس می کنم نه بادی که اصلا بهاری نیست نه این شمایلی که دیگر همه چیز است الا آن کودکانه و سادگیهای آن سالها که هرچه بود دنیای زلالی و مهربانی و سادگی بود. براستی کودکی دنیایی ست مهم نیست کجا در چه شرایطی با چه چیزهایی بوده باشی. کودک بدنیا می آید همه آنچه دور و برش می گذرد دنیایش است. نه فقر می فهمد نه ثروت نه جنگ نه کشتار نه قحطی نه فراوانی! هر چه هست دنیایش است. وقتی همه دنیایش بهم می ریزد که اخمی بر چهره مادر باشد یا اندوهی بر نگاه او بنشیند! این وقت است که همه چیز برایش زیر و رو می شود. نمی دانم تا کنون اشک کودکی را دیده اید که به ناگاه و بی آنکه چیزی اش شده باشد، در آید. کودکی که بادیدن اخم مادر یا اندوه مادر بی اختیار بگرید! و ناز مادر با همان اندوهش که کودک را دلداری می دهد یا بقول ما گیلکها دل می زندنش!!!! دل زدن!؟ زیبا نیست!؟ دیگر از حس نوشتن در آمده ام! بقیه اش با شما!!!!!

وقتی هیزم ناگزیر روزگارم

گاهانِ تحمیلی وُ

آهِ شعله کشانی ست سینۀ پر درد!،

شبنم زلالی ست مهربانی ات

وقتی.............

آه!، بی خیال!

2015

سراغ شعرهای قدیمی رفته ام. زمان مثل برق و باد می گذرد! 2009 شده قدیمی!!!!!! آدم احساس می کند 35 سال را در خواب کابوس می بیند و منتظر است بیدار شود و این کابوس چارچرخش هوا شود!!!!!

/

16نوامبر 2009

خوناوشان جهان است خاک من

در بیغوله گاه خرافه مست

یکه تازان ِ بازی ِ ناساز ِ روزگار

کآوازخوانش

مویه بار ِ دشت ِ مشوش

شاعرش

اگر دست بر نیازد چیدن

خیلی در سایه روشن تجاهل و خرد

واژه بار می کند

بیچاره بیت وُ مصرع وُ

پله هایی که معلومش نبوده شاید

پاگردی

به گرد ِ بگرد تا بگردیم

اوج جویی ِبی بار

در بارگاه ِ هزار مثنوی

باریدن

باری

چنین است فریادها

آواهای هر که که

ارکستر ِ هر که به ساز خویش کوک

آنکه به جد هوار می زند

دردا که گوش باخته جماعتی

چونان چشم باز ِ هیچ نبین

بیهوده می انگارد

هوار برآوردن

حاصلی برآید از ناشنویان پر هیاهو

چه معجونیست " ما " ی ما

که "من "

بی رغبت از خوشه های این جمع

دانه ای

و خاک

خاک ِ بالیدن به هیچ است گویی

تنها خوش باورانه بار می کشد

از یک تا هزار

هزاره

هزاره ها

که در دخمه ها بر نمی نمایاند انگار

تاریخی

حافظه به دلخواه تفسیر نمودن

سرخ و سیاوش و سهراب

فرزند

فرزند کشان ِ مرگ به میراث ِ یاسایی

که مضحکه ی توحش در تمدن اش بود

وغارت شدگی

بهانه ای به خود فریفتن

چه فریاد بی حاصلیست من ِ مایی فراجستن

دستهای غمگین تر از آوازهای دربدری

مشت مشت

بغض می چپاند هنوز در انبان

به عمق ویرانه های خانه ی پدری!

//

25نوامبر2009

بی آنکه آواز مرا شنیده باشی

اشکهایم را قسمت کردی

و همدردی ات بود گفته بودی

بی آنکه دانسته باشی

من

به مویه های به ارث مانده

دیریست پشت کرده ام

وارثان غم انگیز

روزگاران سوخته

قافله بار می کنند

چه تباهی خود فریبانه ای!

که دلتنگانه دردخویش می شکنند

عقده گشایی به عقده نشستن

بی آنکه دانسته باشند

بی آنکه دانسته باشی

سنگ آنهمه نسلهای خاک خورده را

به هزار فاجعه خرد کرده ام با خود

هماوازان کنون آوازهای من

سوارانی به تاخت

کرانه های تازه می گشایند

می دانی

چشمم

با اشکهایی از این دست

دست و دلش راه نمی دهد.

/

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸

خیابانها در له له انتظار گویی

کاین پایکوبان

شوقانه مست

لج لج لجانه

دستها چونان جنگلی سبزان سرو

زنجیرهای آیه و اهریمن می درند

.

ان کو به تجاهل

جهل ِ جنایت

چون خرپشته باری

زراه 1400وحی اراذل

پوسیده پاس می داشت،

رنگ باخته به شراره های خاک

مات ِ بی معجزه چاه و مناره و منبر

مرگ خویش به هر لابه

قورت می دهد

.

خیابانهای در له له انتظار گویی

کرانه ی روز حساب

می نمایانند در طلوع پایکوبان به لج!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر