جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

یک خاطره از سالهای دور! چرایش را شیطان داند!

کرمانشاه بود و شاه آباد غرب در آن سالهای به از این سالها!
براستی نمی دانم چرا این بیادم آمده! خوب! بیدادِ یاد است شاید!
و اما
یادم است که تابستان گرمی بود. خرید پریدمان را کرده بودیم. از جمله آبجو شمس و ودکا جو و....حیاط کوچک خانه را آب پاشی کرده و کاشیهایش را برق انداخته تمیز!!! زیر یک درخت که نمی دانم چه درختی بود( یادم نمانده) واویشکا درست کرده با ماست و خیار! سفره پهن کرده بودیم. یک دوست همدانی هم با ما، یعنی من و دوست همیشه پا با من!، بود که دوستم از او خواست بیاید استکانی بزند. داشتیم خوش می گفتیم و نوش بادان راه می انداختیم که صدای مردی که هر روز در آن وقت می آمد و زباله جمع می کرد بگوشم رسید. بلندشدم یک لیوان بزرگ آبجو و مزه ای هم!، برایش بردم و او که سبیل آن چنانیِ خاص آن منطقه هم داشت و بسیار مهربان و آدم شادی هم بود، آبجو را تا ته سرکشید و مزه را خورد و دستی بر سبیل پر پشت آنچنانی اش کشید خوش به حالانه گپی زد و گپی زدم! و برگشتم سرِ سفره ناگاه دوستم خکاره ی( تابه یا تاوه!) واویشکا را بلند کرد زد سرِ آن دوست همدانی و با عصبانیت گفت هنوز نخورده داری گریه می کنی!!!؟؟؟ و همین همزمان شد با صدای چیزی مثل تصادف در خیابان! نمی دانستم به کدام برسم! بی اختیار به بیرون خانه رفتم ببینم چه شده است. دیدم چارچرخی که پر از زباله بود در خیابان هوا شده!!!( "چارچرخ هوا" بقول ما گیلکها!) و یک پیکان هم کجکی مانده، راننده اش داشت با همان مردی که آبجو خورده بود، (نوشیده بود!) دست به یقه می شد! هنوز این پا آن کردنم اینکه چه بکنم چه نکنم! تمام نشده بود که اهل محل رسیدند و مستی ما شد آن که نباید می شد! حالا که این را نوشته ام بگذارید بگویم که در همان شهرِ شاه آباد غرب، جاده ای که به کرمانشاه می رفت، یک سه راهی بود که فکر می کنم اسمش سه راهی ملاوی!!! بود(یک همچنین اسمی!) همان سه راهی ای که فکر می کنم به خرام آباد وصل می شد!( چه حافظه ای بوخودا!) و غروبها گوشه ای نرسیده به همان سه راهی، یکی بود که در آنجا بساط کباب پهن می کرد منقلِ آتشی بود و جوجه کباب و این حرفها!!!! چقدر خوش به حالم بود وقتی که پیش او استکانی می زدم و از خیابانی نزدیک آنجا راه می افتادم سلانه سلانه! مست! می رفتم خانه! آن هم تصورکنید در لباس ارتشی و کلاه کجکی و .....و تصویری از خیابانی در همان مسیر در ذهنم است که در آن فروشگاه تعاون ارتش بود و پس از آن در خیابانی دیگر همان که خانه ی ما بود و خوش به حالمان هم در آن سالهای به از این سالها! حالا چرا اینها را اینجا می نویسم! راستش نمی دانم بگذارید بحساب گفتن بهانه است نه شنیدن!!!! و اما اینها را که اینجا نوشته ام حسی دمار درآر در من سایه انداخته! اینکه  خارج از کشور بودن هم شده است آن که بیرون گود می نشیند و می گوید لنگش کن! بزرگترین دردِ این سالها با این همه فاجعه و اندوه و سوگ و.... که از سر و کول  همه بالا رفته شاید این باشد که آدم می  بیند هیچ کاری از او ساخته نیست! البته شما بخودتان نگیرید منظورم خودم هستم! چه کار می شود کرد!؟ کاشکی این سالها نبود! یعنی این جور نبود که....................
باور می کنید ویرانم می کند حسی که می بینم مردی زورِ یک کوه جابجا کردن در مشتهای اوست اما به ناگزیر اشک می ریزد بر اندوهی که هیچ کاری از او ساخته نیست!....... بگذریم! گپی بود با شما!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر