چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۷

یک روز و گرسنگیِ نیمروزانه ام! - گیل آوایی

یک خیار یک پیاز یک گوجه فرنگی بر می دارم. دو تکه نان بربری از فریزر در می آورم. خیار و گوجه و پیاز را روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. گرسنه ام شده است. کم پیش می آید که نیمروز اینطور گرسنه ام شود. سالهاست که نهار نمی خورم اما گاهی می شود که جای نهار را با شام عوض می کنم. خوب یک جور باید چانۀ گرسنگی را بست. هیچ صدایی از هیچ جا نیست. نه سگی هاپ می کند نه پرنده ای می خواند. هوا هم چنان خاکستری که انگار ابرهای همه دنیا را جمع کرده است. تنهایی را می شمارم. یکی یکی جا پر می کنم. یادی خیالی نامی خاطره ای. به دستشویی می روم. روی دستم مایع دستشویی می ریزم چشمم به آینه می افتد یک لحظه زل می زنم خوشحال می شوم که تنها نیستم. می روم با خیار پیاز گوجه فرنگی یک سالاد آن چنانی درست کنم. یادم هست یک زمانی در رشت به دکانهایی که کبابی یا لوبیا کبابی! می گفتیم عصرانه رسم بود لوبیا و کباب با سالادی از همین که درست می کنم بود. سری تکان می دهم خیال را از سر فراری می دهم. می خواهم از خودم پذیرایی کنم. سکوتِ خانه را با نجوایی می شکنم. خیار پیاز گوجه فرنگی خرد شده در یک بشقاب می چینیم! می گویم می چینم چون اگر من مرا قوربان در بشقاب ردیف شود، بیشتر وسوسه می کند بخوری اش! کمی از روغن زیتون و آب لیمو نمک فلفل به آن می زنم. تابه را روی گاز می گذارم. روغن می ریزم. تخم مرغ را چنان ماهرانه می شکنم که یاد یک فیلم سینمایی می افتم. فیلمی که روی اطوی برقی تخم مرغ نیمرو می شد و تخم مرغ شکستنش هم با یک دست بود! نان بربری را در توستر می نهم. داغ و تازه می شود! می خواهم بخورم، احساس می کنم همۀ خانه انگار تماشایم می کنند چه وقت شروع کنم. سکوتش سنگینی بدی دارد. اولین لقمه در دهان نگذاشته، درِ خانه را می زنند. یادم می آید که امروز بسته پستی ام را می آورند. در را باز می کنم با چنان حالتِ خوش بحالانه! خوشرویانه که بانوی پستچی وا می ماند. می گویم واقعاً به موقع آمده ای. می خندد. می پرسد مگر منتظر بودی؟ می گویم نه منتظر نبودم اما برای خودم یک چیزی درست  کردم بخورم که رسیده ای . بیا تو هم بخور. می گوید من؟ می گویم. ها! تو. این پا آن پا می کند. بانویی نسبتاً چاق، نه چنان قد بلند، موهای طلایی اش وا رفته، لباس کار پستچی پوشیده یک دستش بسته پستی و دست دیگرش دستگاه دیجیتال برای امضاء، لحظه ای نگاهم می کند. فکر می کنم که دارد فکر می کند بیاید یا نیاید!
بسته پستی را بطرفم گرفته وسوسه شده تردید دارد. از نگاهش می خوانم که با خودش می گوید بروم نروم!. می گوید درِ وان را نبسته ام می گویم از پنجره آشپزخانه می شود دید. نگران نباش. می آید. با من لقمه ای می خورد. عجله دارد. یک جور که روی آتش نشسته باشد. سالاد و نان بربری آن هم با تخم مرغ! در این وقت روز! خیلی با اشتها می خورد. پس از چند لقمه تشکر می کند. می رود. در را می بندم برمی گردم بقیه نهار آن چنانی ام را بخورم. صدای بچه ای از پلکان خانه بلند می شود:
ئی-آی ، ئی آی اُو[1]
لبخندی می زنم. به دلم می نشیند. صدای زندگی  در راهروی خانه پیچیده است!
بخودم می گویم چند سال از آن خواندنهای کودکانه ام می گذرد! روزهای دبستان، بازیگوشانه به خانه آمدن. از درِ خانه تا ایوان لی لی کنان :
ما گل‌های خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ما سرزمین خود را/مانند جان می‌دانیم/ما باید دانا باشیم/هشیار و بینا باشیم/از بهر حفظ ایران/باید توانا باشیم/آباد باش ای ایران/آزاد باش ای ایران/از ما فرزندان خود/دل‌شاد باش ای ایران[2]
یا
رفتم توی آشپزخونه، دیدم غذا فسنجونه، هی خوردم وُ هی خوردم. مامان اومد بالا سرم، با ملاقه زد توو سرم، آی سرم آی سرم!
یا
یه توپ دارم قلقلیه/سرخ و سفید و آبیه/می زنم زمین هوا میره/نمی دونی تا کجا میره!
 .
سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۲ ژوين ۲۰۱۸

[1] Old MACDONALD had a farm…E-I-E-I-O مکدونالدِ پیر یک مزرعه داشت، ئی آی ئی آی اُو
[2]  از عباس یمینی شریف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر