جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۷

آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم مرده است - ( انتشارِ دوباره)- گیل آوایی

لالایی مان، سمفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانه مان و رقص شبح وارش در گذر نور ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده باشد، می دانست.
دور ترین خاطره ام به سالهای شاید 1338 یا 39 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه ای شنی خانه مان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک سوی آن ردیف خانه های از هم جدا شده بود با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه سیم خارداری که حتی برخی را اصلن مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان، باریکه راهی بود که به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل می شد میان ما و گستره بی مثال خزری که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله ما بود.
هیچ وعده ی غذایی مان، بی ماهی نبود و یادآوری و حتی دستور مادر که دست را پس از خوردن ِ غذا با آب نگه داشته شده از شستن برنج که " فشکله آب " می گفتیم می گوییم هنوز بشوییم تا بوی ماهی بر دستانمان نماند.
حیاط خانمان، گذشته از نارنجزار انبوه، باغکی داشت که هنوز هم تصویر آن مملو از همه چیز بود که می خواستیم. از هر سبزی خوردنی و میوه و بر و باری!
دنیای کودکی دنیای کارتنی این سالهاست گویی. دنیا ی همه چیز ممکن که در آن مردان و زنان و بزرگترها بسان غولهایی می نمودند که نگریستن ِ به آنها، سربالا کردنی می طلبید که گویی برج سر به فلک کشیده ای را چنان می نگری که تعادل به هم ریزد! و در همین سالها کسی که دبیرستان بود و سالهای آخر را می گذراند، با سوادترین می نمود و دانشمندی که پاسخ همه پرسشهایمان را می دانست، مخصوصن که روزهای زمستانی ِ دلگیر که هیچ کاری نبود و بیرون دویدن و بازی کردن هم! و بی حوصلگی این روزها ماجرای دور هم نشستن بود و داستان بافی ها و پرسش و پاسخ ها میان ما و دانشمندان سالهای آخر دبیرستان!
حوضچه ای در حیاط خانه بود که چاهی با دیواره ی چوبی کنار آن خودنمایی همیشگی داشت و چوبکی که یک سر آن بشکل عدد هفت بود که " کرده خاله " اش می گفتیم می گوییم هنوز هم- کنار همین حوضچه تظاهرات مرغ و خروس و اردک و غاز ماجرای هر ظرف شستنی بود و وحشت شان از کرده خاله اگر سویشان اخمانه می جنبید!
به گاه دانه چیدن و غذادادن ِ همین مرغ وُ خروس وُ اردک وُ غاز، آواز ِ دل نشین مادر در گوش من است که گویی لشکرش را فرا می خواند آنهم با آواز وُ ترانه وُ ناز. در میان این لشکر پر نقش و نگار، نورچشمی های مادر هم ماجرایی داشت که فراوان بود کتک خوردن خروس یا غاز پرخاشگری که نورچشمی مادر را به چنگ وُ نُک زدنی، یورش می برد.
دو ترانه یا شعر واره ای وِرد زبان ِ کودکانه ی ما بود که می خواندیم:
نانا، نانا
انباره جیر مرغانه نا
دس نزنی بیشمارده نا
افتابه مرسی نا نا
تو چره بترسی نه نا
برگردان فارسی:
مادر بزرگ مادر بزرگ
در انباری تخم مرغ هست
دست نزنی که شمرده شده است
از آفتابه ی مسی مادربزرگ چرا ترسیده ای مادر بزرگ!

خواندن ِ این ترانه نیز به آواز ِ کودکانه، همراه بود با سوار بر چوبی که اسبمان می شد و ما نیز ادای سوارکاری دل به دریا زده، در می آوردیم و در حیاط ِ چنان گسترده ای که قد ِ دریا می نمود، همچون دون کیشوت در جنگ ِ با آسیابان، تاخت می زدیم.  صد البته نازدادنهای هر از گاهی وُ نیز اعتراض ِ مادر چاشنی این تاخت و تازمان بود به گاهی که سر از او می بردیم!
یکی دیگر از شعرهای آن سالها که برایم هنوز بسیار زیبا و دلنشین است بویژه از آن نگاه که رابطه ی نزدیک و ملموس و حضور مردمی میرزا کوچک خان جنگلی را سندی دیگر است. این چنین بود:
نامه فادم انزلی
میرزا کوچی خانه ره
حاکم گیلانه ره
آی وای می غاز بمرده
گردن دراز بمرده
برگردان فارسی:
نامه فرستاده ام انزلی
برای میرزا کوچک خان
برای حاکم گیلان
آی وای غازم مرده است
گردن درازم مرده است.

این ترانه یا شعر را هنوز بیاد دارم اما تمامی آن را هیچگاه ندانسته ام. یعنی دنبال اش نبوده ام. نه اینکه بخواهم بی تفاوت برخورد کنم بلکه روزگار ِ آن سالها و این سالها و بازی تا کنونی اش چنان بود و هست که مجال پرداختن به چنین جاذبه های زندگی مان نداد و اینک ِ غربت نیز به قدرت ِ خیال، حیرت کردن و یاد آوردن بسیاری از خاطرات که شاید اعجاز انسان باشد و توان شگفت انگیر مغز که در بکارگیری اش شاید بسیار وا ماندیم چه حافظه باختگانیم هنوز در پی تکرار فراوان ماجراهایی که سرنوشت این چنینی را رقم زده و می زنیم! و گرفتاریم هنوز.

ناتمام

* آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم مرده است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر