یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۷

آخر خط- داستان- (بازانتشار)- گیل آوایی


نخستین انتشار در تاریخ : Tuesday, May 19, 2009


آخر خط
گیل آوایی
19 مه 2009
...
لبخندی به لب دارد. هرچه کلنجار می رود، بطری آب از جیب بارانی اش بیرون بیا نیست که نیست. نگاهش می کنم. همانطور که چشمم به اوست. فکر می کنم. هفتاد بهاری باید پشت سر گذاشته باشد. پیرمردیست چهارشانه، بلند اما مثل درخت زمستان زده ای فرسوده تر از هم سن و سالهای این سامانی اش بنظر می رسد.
از خط پیاده رو می گذرم. اتوبوسی که از انتظار ِ عبور پیاده ها نفس تازه کرده است، به محض اینکه پا به پیاده رو می نهم، راه می افتد. مسافری از شیشه پهن و گشاد اتوبوس به بیرون خیره شده است. با نیم نگاهی به او، از پیرمرد دور می شوم. دوچرخه ای در انبوه دوچرخه های ردیف شده از حالت ایستاده می افتد. جوانکی با گوشواره ی زمخت و خالکوبی هایی سرتاسر بازو شانه که خودنمایانه در معرض نگاه همگان گذاشته است، دوچرخه را بلند می کند. از جیب شلوارش چیزی فلزی در می آورد. زنجیر قفل دوچرخه را می شکند. مردم بی توجه به دزد دوچرخه به راه خود ادامه می دهند. نگاهش می کنم. به سرم می زند با تلفن همراهم عکسی از او بگیرم اما زود پشیمان می شوم.
بدون اراده به پشت سر نگاه می کنم تا پیرمرد را ببینم به کجا رسیده است. براحتی در میان انبوه مردمی در حال گذر دیده می شود. می بینمش که با چه اشتهایی بطری آب را به طرف دهانش می برد. لبخندی بر لبانم می نشیند. چه سخت است از قدرتباوری ِ کوهی جابجا کردن، آدمی برسد به زمانی که برای در آوردن یک بطری ِآب اینقدر سخت جانی کند!
به ایستگاه قطار می رسم. عقربه های ساعت برخلاف همیشه هیچ شتابی نشان نمی دهند. نیم ساعت به حرکت قطاری که باید سوار شوم، مانده است. به دستگاه خودکار بلیط فروش که سر راه ورودی به داخل ایستگاه با آن رنگ زرد و آبی قد کشیده است، می رسم. هر بار خواسته ام بلیط بگیرم، اندوهی در من جان می گیرد. احساس خوبی ندارم وقتی فکر می کنم که انسان هر روز سراسیمه وار ماشینی تر می شود. همه ی چیزهایی که بنوعی با یک حس متقابل است از حیطه تماس انسان دور می شوند.
با حالت وازده ای کیف پولم را از جیب بغل در می آورم. کارت بانکی را در شکاف کوچک مخصوص پرداخت می سُرانم. شماره شناسایی شخصی را بر روی صفحه شماره ها دانه دانه فشار می دهم، پاسخ منفی می شود. دستگاه خودکار را با اخمی که به فروشنده ی صبور اما مایوسی شبیه شده و به خریدار بی پولی برخورد کرده باشد، نگاه می کنم.
پرداخت به مشکل بر می خورد و کارت را از شیار مربوطه پس می کشم. حرفی نمی توان زد. کسی نیست پاسخ دهد. نگاهی به کارت می کنم. آنرا به جلوی پالتومی سایانم تا شاید آن بخش حساس و مغناطیسی کارت تمیز شود. آن رادوباره در همان شیار مخصوص فرو می کنم که انگار با دهن کجی روبرویم دهان گشوده است.
شماره را دوباره با دقت بیشتر و آرامشی که ندارم! فشار می دهم. هر عدد را بازبینی ی دقیقی می کنم که درست فشار داده باشم! لحظه ای پرداخت انجام می شود. با غر ولندی کارت را از دستگاه پرداخت خودکار که دیگر ور آمده و نیمه بیرون مانده، می کشم. هنوز کارت را در کیف نگذاشته ام که بلیط قطار از شیار دیگری بیرون می زند. آن را هم از شیار بیرون می کشم. تا بر می گردم، از صفی که پشت سرم تشکیل شده بود تعجب می کنم. به آنها نگاه می کنم و به دستگاههای پرداخت دیگر هم، اما با دیدن آخرین نفری که به دستگاه خودکار ناسزا می گوید، در می یابم که تنها دستگاهیست که ظاهرا کار می کند.
از کنار صف می گذرم. باید به سکوی شماره پنج بروم. تابلوها را نگاه می کنم. بروی هر کدام مقصدی با ساعت و ایستگاههایی که قطار می ایستد، نوشته شده است. از دور تابلوی سکوی پنج را می بینم. صدای خش خش پله برقی که یک نفس کار می کند، در مقابل هر سکویی قد کشیده است و مثل ماری که از میان خس و خاشاک بخزد، با سرو صدا بالا می رود. بر روی هر پله ی آن، تک و توکی تنبلانه ایستاده اند.
برای رفتن به سکوی شماره پنج، به پله برقی مربوطه نزدیک می شوم. هنوز پا روی پله برقی نگذاشته ام که پیرزنی کشان کشان می رسد. کمکش می کنم تا با من روی پله برقی قدم بگذارد. کنار هم بالا می رویم. زن ِ شوخی است. با خوشرویی چیزی می گوید که بسختی می توانم بفهمم چه می گوید. به بالای پله برقی می رسیم. زیر بالش را می گیرم وکمکش می کنم تا براحتی روی سکو پا بگذارد. از من تشکر می کند. پیر زن بروی سکوی پنج آ می رود و من سکوی پنج ب.
روی نیمکتی در قسمت سیگار کشیدن مجاز، می نشینم. نمی دانم در فضای باز آنهم در ایستگاه قطار که عبور هر قطاری با سرعت که در ایستگاه توقف نمی کند اندازه همه ایستگاه، هوا جابجا می کند، تقسیم بندی آن به محدوده سیگار آزاد و ممنوع، چه معنا دارد! یادم می آید که دود وُ بوی سیگار برای کسی که سیگار نمی کشد، چقدر آزار دهنده است! اما من که پیپ می کشم، چه!؟ ولی چه فرق می کند! کسی که نمی خواهد در معرض دود وُ بوی تنباکو وُ توتون و ته سیگارهای رها شده بنشیند، می تواند محدوده دیگری باشد، و اهل دود وُ سیگار هم بی عذاب وجدانشان دود می کنند! پوزخندی به خود می زنم. دنیا در تب و تاب چه فاجعه های هولناک است! من به چه فکر می کنم!
در حالیکه به تابلوی مربوط به محل کشیدن سیگار نگاه می کنم، بطرف اولین نیمکتی که خالی در تابش نور تکه پاره شده خورشید لم داده است، می روم. روزنامه ی مترو را روی زانو می گذارم. از جیب پالتو پیپ و توتون را در می آورم. پیپم را چاق می کنم. می گیرانمش. در اشتهای اولین پک بامدادی، پیپ کشیدن به دل می نشنید! هنوز پک زده وُ نزده، چشمم به عکس اوباما می افتد با جمله ی دنیای عاری از سلاح هسته ای! پوزخندی می زنم. باز این یانکی ها چه کابوسی برای جهان خواب دیده اند! چه سلاحی مرگبارتر از بمب اتمی ساخته اند که شعار جهان عاری از بمب هسته ای سرمی دهند. شاید هیروشیما و ناکازاکی تکراری شده است. حریصان ِ جهانخوار فاجعه ی تازه ای می جویند. همچنانکه با خود تکرار می کردم، گربه در راه خدا موش نمی گیرد! صفحه اول را ورق می زنم.
پرنده ای از بالای سقف نیمه باز سکوی شماره پنج پرواز می کند. صدایی از آن سوی سقف با آن پرنده انگار واگویایی می کند. پرنده ای که همیشه بهار و تابستان و پاییز سر و کله اش پیدا می شود. سحرخیزترین پرنده ایست که دیگر به صدایش عادت کرده ام. یعنی سه فصل سال با صدای این پرنده پیوند خورده است. رابطه عجیبی با این پرنده دارم. مثل برگ ریزان پاییز و حس آن مدرسه رفتنها و بازیگوشیهای سالهای دبستان و خیابان گردیهای جوانی. و اما اینک سالهای استخوان ستبری! پیوندیست با این پرنده ی پر سر و صدا. پرنده ای که دیر تر از هر پرنده ی دیگر به خاموشی شبانه کز می کند. صدایش گاه چنان است که انگار حرف می زند. دوستی می گفت روح چینی و ژاپنی در قالب این پرنده ها رفته است چون با آواهایی که می خوانند مثل آنها حرف می زنند!
ته سیگار یک نفر که از مقابلم می گذرد، کنار نیمکتی که نشسته ام، می افتد. نگاهش می کنم. با گفتن، متاسفم، ته سیگارش را بر می دارد و در جای ته سیگارها می اندازد. جوری که نگاهم می کند و به پیپم زل می زند، می گوید که سیگارش راحت است با پیپ ِ غلط اندازت چه می کنی! چشم از نگاهش بر می گردانم.
صفحه روزنامه مترو را مرور می کنم. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به رسیدن قطار مانده است. کیفم را باز می کنم. یاداشت دیشب را مرور می کنم. باید چیزی به آن اضافه کنم. از متن آن راضی نیستم. دست می برم تاخودکار از جیب بیرون بکشم. هنوز دست در جیب بغل نکرده پشیمان می شوم. داخل قطار بهترین وقت برای خواند ن و یاداشت کردن است. آخرین پک را به پیپ می زنم. دودش چنگی به دل نمی زند.
پالتویم را مرتب می کنم. کیف را باز کرده، روزنامه و کاغذ یاداشت را داخلش می نهم. بلند می شوم. سکو شلوغ شده است. همه در امتداد خط نارنجی صف می کشند. در میانشان چشم به سویی دارم که قطار باید از آن بیاید. نوار موازی فولادی راه آهن تنها جای ایستگاه قطار است که تمیزی آنچنانی نمی نماید. پرنده ای در فاصله دو نوار موازی فولاد، لای ترواورس های بتونی چیزی را نک می زند.
صدای سوت حرکت قطار از سکوی شماره 6 بگوش می رسد. قطاری از سوی دیگر می رسد. چرخهای فولادی آن با صدای دلخراشی روی نوار فولادی کشیده می شود. لوکوموتیو قدرتمندی جلوی آن مانند اژدهایی که دُم درازش را بکشد، بروی نوارهای موازی کشیده می شود. صدای دلخراش چرخهای فولادی به ناله تبدیل می شود. ناله های ممتد به شماره می افتند. آخرین ناله ای که از آن بلند می شود، ایست ِ کامل اژدهای حریصیست که بی حرکت هو هو می کشد و بی قرار ِحرکت دوباره است.
درهای آن باز می شوند. انبوهی از مردم از آن خارج می شوند. نگاهم را از مردم بر نداشته بودم که صدای رسیدن قطاری که باید سوار شوم از فاصله ای تا ایستگاه می رسد. از دور هیبت آن لحظه به لحظه گیراتر و دیدنی تر می شود. صدای دلخراش تکرار می شود. ممتد و بلند و بلند تر. همه روی سکو صف کشیده اند. صدای ممتد ودلخراش چرخهای فولادی هر لحظه کند تر و فاصله دار تر می شود. همه این پا آن پا می کنند.
هیچ نگاهی به سوی غیر از قطار نیست. دستها به کیف و ساک و کاغذ و نوشابه، بیتابی آدمهارا می شمارند. صداها زیاد شده است. خمودگی به حرف زدنهای بلند و خنده های ممتد تبدیل شده است. انتظار ِ آمدن قطار می رود که جایش را به انتظار رسیدن به مقصد دهد.
قطار تا بایستد، چند واگن از ما دور می شود. به داخل واگنها نگاه می کنم. شلوغ نیست. برای همه جا هست. طبقه پایین قطار پر تر از طبقه بالاییست. برایم همین خوشایند است. طبقه بالا را ترجیج می دهم . طبقه بالا چشم انداز وسیع تری دارد. درها باز می شوند، چند نفر پیاده می شوند. چند نفر دیگر سوار می شوند.
به چند نفر نگاه می کنم. چند نفر به چند نفری نگاه می کنند که من هم یکی از آن چند نفر در ازدحام سوار شدنم. قطار تکانی می خورد. صدای چرخهای فولادی بلند می شود. اژدهای حریص دم خود را می کشد.
از شیشه کنار به بیرون نگاه می کنم. نوارهای موازی به شبکه ای تو در تو، میدان وسیعی گسترده اند. لحظه به لحظه شبکه نوارهای فولادی از چشم انداز من دور می شوند. سایه روشن منظره های بین راه حس می شود. از ایستگاه دور می شوم. صدای چرخهای فولادی دیگر گوش خراشی رسیدن به ایستگاه قطار را ندارد. یک نواخت به جلو می رود.
انتظار ِ به مقصد رسیدن هنوز در چهره ها دیده نمی شود. به ساعت نگاه می کنم. چهل دقیقه به مقصد مانده است. چهل دقیقه انتظار به مقصد رسیدن.
از تب و تاب ازدحام ایستگاه قطار خبری نیست. آرامشی خاص در واگن حس می کنم. فضای سبز که در تابش بامدادی خورشید بسیار به دل می نشیند، چشم انداز زیبایی از پنجره مرا به بیرون از واگن قطار می کشد. درختان انبوه که چتر زده بر بیشه ای حضور برجسته تری نسبت به انبوه سبز در نگاه من دارند، دیده می شوند.
گاه تک درختی دورافتاده در فاصله ی تا چشم کار می کند، چنانش می بینم که انگار دست بر کشم شاخ و برگی از آن به چنگ می آید.
برگهای پهن درختکی مرا می برد. گویی همین دیروز بود که کاشته بودمش. از کنار رودخانه می گذشتم. مثل هر روز بازیگوش و کنجکاو. گاه بوته ی گلی می کندم گاه مشتی بنفشه برای مادر. درختچه ای قد می کشید. کنارش چمباتمه زدم. حس خوشی در من جان گرفت. از خاک کندمش. به خانه برگشتم. باغ هزار محصول جلوی خانه مان جان می داد برای کاشتن این درختچه.
از حیاط خانه گذشتم. مادر، کنار حوضچه ای مشغول شستن ظرفهای شام دیشب بود. از روی پرچین کوتاه باغ پریدم. در فصله چند متری ِدرخت نارنج ایستادم. جاییکه که خیلی خوش بحالم می شد، خم شدم. خاک نرم و خیس صبح را کنار زدم. چاله ای کوچک کندم. درختچه را در آن کاشتم. با آفتابه ای که بر لوله آن یک تکه اندازه کف دست قوطی سوراخ سوراخ شده وصل شده بود، برداشتم و به درختچه آب دادم. درختچه با من! نه! با من نه! حتی سریع تر از من قد می کشید. هیچ نفهمیدم چه شده بود. کی از من بلندتر قد کشیده و شاخ و برگ گسترده بود. روی یکی از شاخه هایش جای من شد، وقتی که مادر از صدای سازدهنی بتنگ می آمد و مرا از اتاق می رماند با تاختی که چهارنعل ِ یک اسب هم به گردش نمی رسید.
بهترین جای من شده بود آن درخت با شاخه ای که رویش می نشستم و خوش خوشانه سازدهنی می زدم. درختی با برگهای پهن در فاصله ی ایوان خانه تا آن سوی باغ که زاغش را همواره چوب می زدم. انگار که لحظه شماری می کردم تا میوه دهد. پیش پایش، درخت انگور، همان رز بالا بلند پیچاپیچ، که غوره هر ساله ای آبغوره خانوار ما می شد، دلبری می کرد.
چه درختی در چه چشم انداز ِ من! که مست نگاهش در سالهای جوانی با حس شیرینی در من از دیدن بالا بلندیش! همان درختچه ی نازک ِ کنار رودخانه در صبحگاه بازیگوشی که سر از باغ خانه در آورده بود و من! آری من! کاشته بودمش! که از من فرازتر با شاخه ای که ساز زدنهای مرا در لم دادن پس از گریز از تشر مادر ِ بتنگ آمده از سر و صدای ناهنجار ساز زدنهای ناشیانه ام؛ قسمت می کرد. مسافر بغل دستی ام بلند می شود. با کنجکاوی نگاهم می کند. کیف بدست ایستاده در کنار من که بلند شو! از چه نشسته ای که آخر خط است.
حس عجیبی است. برای درخت من دلم تنگ است. دلتنگی ای با یک غم خواستنی در من جان می گیرد. بی تابم می کند. هوای خاک و مادر و باغ. هوای گریز از اینهمه که رفته و می رود، انگار که سر ایستادنش نیست! اخر خط اش کجاست!؟
کودکانه دلم لج می کند. وسوسه ای محال، ناگاه چنان عمیق سرکشانه جان مرا جیغ می کشد که وا می مانم در آن! من درختم را می خواهم.
عجیب نیست. نه!؟ آه! فکری چون نت نانوشته ای در نوای هماهنگ حس یک دنیا دلتنگی، از اوج فریادواره ای زیر و هوار کش، هو می کند: هی! تو کجایی!؟ چه خوش خوشانه ات هست! چه می گویی! وای! مانده هنوز خانه ای!؟ باغی!؟ درختی!؟
چه بر سر درخت ِ من آمده است!؟ کسی خبر دارد!؟

تمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر