جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

واگویی یک شعر

آهاي
دختر آنسوي آبها
کدام آفتاب نشين
به کمين نشسته اي
کز شرار شرم کال
بگريزي

وقتي که ماه بيايد
ديواري نيست
يک دست
که بگشايي
نه ترديد خواهد بود
نه دزدانه نگاهي
همه چيز
عريان

مشت
راز رسوايي مي پوشاند
ماه
مشت مي گشايد
به بي پروايي ي هرچه باداباد
مي داني؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر