پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

داستان هزار خیال ( بخش نخست )

شاید هزاربار هواپیمایی را در ذهن اش تجسم کرده بود که بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی محله اش انداخته بود.
انگار که هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد و هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت ناکجا آبادی که تیر غیب سراغش را گرفته باشد.پل تخم مرغی ای که هنوز یک پای آن مانند شبحی بر یک سوی رودخانه، دل آدمی را خالی می کرد. آجرهای صاف و مقاوم و سختش ردیف ردیف بر روی هم قرار داشتند که هر کدام به سه وجب دستش می رسید و از لابلای آنها درختچه های انجیر سر در آورده بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر