پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

خاطره داستان: مستانه - گیل آوایی



 این هم خاطره داستانی ست که میان کارهای در جریان که بایگانی شده بود دیدم و سراغش نرفتم تا این روزهایی که به جانِ بایگانی ام افتاده ام:
مستانه
گیل آوایی
سپتامبر 2011-  هلند
خوش خوشانه می رفتم. هوای همیشه در حال تغییر گاه  آفتاب از پشت ابری می نمایاند گاه بارشی از باران ریز که انگار شبنم بر سر و روی آدمی بنشاند. داشتم می رفتم. می رفتم نفسی تازه کنم و هواری بزنم.
مردی از کنارگذرِ خیابان خوش به حالانه می رفت که گویی چون پری بر بال باد نشسته سبک سبک می خرامید. دنیا به هیچش می نمود. دیدنش حسی در من گیراند. بی آنکه بدانم یا حتی خواسته باشم، دستم به خورجین پشتِ صندلی ام رفت تا ببینم بطری کوچک ویسکیِ همیشه همراه، هست یا نیست! وقتی انگشتانم سردیِ شیشه را حس کرد بسانِ ارشمیدوس یافتم یافتم در خود فریاد کردم.
ماشین را به کناری زدم. بطری از خورجین صندلی بیرون آوردم. در خورجینِ صندلیِ دیگر، دست بردم. کنار دفترچه راهنمای ماشین چند چیز ریز و درشت به دستم خورد از جمله کیسۀ کوچک پلاستیکی که با لمس کردن محتوای آن یادی از نازبانوی همیشه یار کردم و مهربانی اش که مهربانانه مُُشتی گردو داده بود تا بین راه چیزی برای خوردنم باشد. چندتایی از مغزگردو برداشتم با بطری کوچک نیم وجبی و ماشین را رها کردم و پیاده راه خود گرفتم. به کجا معلومم نبود و هدفم هم. می خواستم بروم. بروم خود را باشم و شاید بی خود هم! خودی نبود! خود را بودم که ویرِ گریزم گرفته بود از آن. گریز از خود و هر ناخودِ این زمان وُ مکان وُ جهانی که هیچ چیزش به خواست وُ دلخوشانۀ آدمی نیست. اگر هم بخواهی آدم باشی و آدم بمانی چه چیزی جز تاوان دادن می ماند! تاوانی که دمار از روزگارت در می آورد تا وقتی از پا در آیی! همین از پا در آمدن است شاید می کشاند آدمی را به گریز از خود و مستانه هواری زدن! مانند خستۀ از نفس افتاده ای که لختی می ایستد تا نفس تازه کند حال نفس تازه کردن هم به حال و هوای آدمی بستگی دارد و خوش داشته هایش با چه یا که یا کجا نفس تازه کردنش معنا دهد. زمزمه ای و نوایی و پیاله ای شاید یکی از این بهانه هایی باشد که نفس تازه کنی.
من هم می رفتم یا می گریختم که نفس تازه کنم! کسی چه می داند! وقتی خودت ندانی!، چه کسی می تواند دانسته باشد چه به چه است!؟
دلم بی آنکه بدانم برای چه اما گرفته بود. خیلی گرفته بود. یک دنیا اندوه گویی در آن تلمبار کرده اند. اندوهی که این روزها چاشنیِ هر حال و هوایی ست یعنی اگر نبود باید یک چیزمان بوده باشد آن هم با این چرخ نابکاری که هر ناروایی را بر جاه و مقامی نشانده که فرسنگها با شایستگی و سزاواری اش فاصله دارد.
درِ بطری را چرخاندم همانطور که بطری به دهان می بردم، لبی تر  کردم. تلخی اش را مزه مزه چشیدم. مغز گردویی که مشت کرده بودم دانه ای به دهان بردم هنوز خورده نخورده جرعۀ دیگری نوش بادانه سر کشیدم. به دور و برم نگاه کردم خبری نبود. ملخ پر نمی زد. زمزمه ای ناخودآگاهانه بر لبانم همچون نُتِ سرگردانی نجوا می شد. انگار پروانه ای بالکشان سر رسیده باشد و بر لبان من نشسته باشد. پایم به تکه سنگی خورد که نمی دانم از کجا به آنجا پرتابش کرده بودند چون من!. بخود آمدم. گرمایی در چهره حس می کردم. خوش به حالم بود. سبکی ای مرا در خود می گرفت. حسی خرامان در تمام جانم می دوید. آسمان هرچه ابر داشت چونان پرده ای گسترده و گشاده، بر خود کشیده بود. از آبی شادِ همیشه دلپذیر خبری نبود. باد که دیوانه وار تاخت می زد، فروکش کرده بود. ابرها را گویی به مقصد رسانده بود و باید رقص شبح  وار باران را هر لحظه انتظار می کشیدم. رقصی که همیشه مرا به سمفونی اش می کشاند آن سالهایی که بر بام خانه می بارید و جاری پر آوازش از شیروانی می دوید.
آستین پیراهنم را که بالا زده بودم، پایین کشیدم. دکمه هایش را به هزار جان کندن، آن هم با مشتی گردو و بطریِ نیم وجبی در دست، بستم.
جرعه جرعه سر می کشیدم و شمارش از حساب خارج شده بود  یعنی حواسم نبود چند جرعه یا بقول اینجایی ها " شات" شده بود! وقتی بخود آمدم که گرمای دلپذیر مستی در جانم کرشمه وار حس دوست داشتنی ای را می گیراند و دنیا به کامم بود پنداری! نگاهی به بطری نیم وجبی انداختم. چیزی در آن نمانده بود. لبخندی زدم. بطری در دست مُشتِ خالی از گردو به انگشتانی باز نشسته بود و دستهایی از هم گشاده چشم به تماشای چمنزاری انداختم که آن سویش به بی کرانۀ نگاهم می رفت همان جایی که آسمان به زمین یا زمین به آسمان دل می زد! شده بودم رهگذری که خوش بحالانه از کنارگذرِ خیابانِ بی گذر، می گذشتم. خوش به حالانه خرامانم بود همچون پری بر بال باد! دنیا به هیچم بود! رهگذری نبود شاید بود من نبودم یا بودم خوش نداشتم باشم.
 .........
این گردوی اشاره شده در متن، آخرش سهم سیاهِ افریقایی ای شد که در سفری به مزار ساعدی برای بزرگداشتش در سالگرد پر کشیدنش، بین راه گیرم افتاد و همه اش سهم او شد! گ. آ. اکتبر2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر