دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۷

پیرمردی که خبری از او نیست - گیل آوایی



روزهای سرد زمستانی که از  کنارۀ راین به دریا می رفتم پیرمردی را می دیدم که در بلندترین نقطۀ این گذر بر روی صندلی چرخدار نشسته و به چشم انداز روبرویش خیره شده است. نگاهش می کردم و از او می گذشتم تا روزی که نشستن او و خیره شدنش به چشم اندازی که به رسم اینجایی ها هماره یکسان می نماید، تصویری به چند حس و معنا و تصور! بنظرم آمد و گفتم عکسی از او بگیرم. یعنی صحنۀ جالبی بود بیشتر از این نگاه که پیرمردی با چنان اوضاع جسمی، سن و سال و.... به اینجای کنارۀ راین می آید و یک جا می نشیند و به یک چشم انداز خیره می شود.
در دل هزار سناریو مرور می کردم:
-          اینکه منتظر است؟
-          جوانی اش را مرور می کند؟
-           گذشته اش را ورق می زند؟
-          هوای آزاد می خورد؟
-          کسی او را برای از سر وا کردن به اینجا می  آورد؟
-          خودش می آید؟
-          چرا می آید؟
-          به یک چشم انداز خیره شدن تا این حد چرا؟
-          چرا جای دیگری از همین گذر نمی رود؟
و.... همین شد ماجرای دیدنش و نقش بستن او در خاطر من!
مدتی گذشت. روزهای سرد زمستان به بهار رسید. هوا سرمایش را کوچ داد. نسیم دلپذیری تن آدمی را به نوازش نشست. پرنده های حریص و سیر ناشدنی تا بوق سگ! در حرکت و پرواز و دانه چیدن و صد البته داد و بیداد بودند که  این همه سمفونی هر سال و ماه این سامان است. به هر روی فاصلۀ زمانیِ زیادی پیرمرد را نمی دیدم. به همانجای همیشگی اش می رسیدم و او  را تجسم می کردم. فکر کردم که رفته است! تمام کرده است! اما دو روز پیش که داشتم از کنارۀ راین می گذشتم تا به دریا برسم و هواری بزنم! در کمال شگفتی دیدم که پیرمرد با صندلی چرخدارش به همان بلندترین نقطۀ این گذر به همانجایی که ساعتها می نشست، آمده و صندلی چرخدارش را تکیه داده به زیر پایش نگاه می کند  تا شاید جای مناسبی برای قرار دادن صندلی اش بیابد!
دزدکی! طوری که متوجه نشود! با تلفن همراهم عکسی از او گرفتم.
در  همان حال که دزدانه داشتم از او عکس می گرفتم، نمی دانم چرا خوش بحالم شده بود از اینکه هست هنوز! بی آنکه بشناسمش، بی آنکه حتی به یک سلام و احوالپرسی ام( به رسم اینجاییها!) پاسخی داده باشد! انگار آشنای سال و ماهم! را دیدم! کاش می دانست چقدر از دیدنش خوشحالم!!!!!
اوریل 2016
..........
دیریست که از پیرمردم خبری نیست! مدتهاست نمی بینمش. هر وقت از همان چشم انداز که او به آن خیره می شد می گذرم بیادش می افتم. او نیست. نمی دانم کجاست. هیچ نشانی از او ندارم. با یک اندوهی بخودم می گویم نکند رفته باشد!؟

گ.آ
دسامبر 2018
.
همین پیرمرد موضوع داستان بلندی شد که بنام " خانه سالمندان" نوشتم و منتشر کردم. شاید بخواهید بخوانیدش!>>

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر