سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۸

مست که باشی، درد را راحت حس می کنی!( بخش یک ) / گیل آوایی

مست که باشی، درد را راحت حس می کنی!
گیل آوایی 
پنجشنبه ۶ تير ۱۳۹۸ - ۲۷ ژوين ۲۰۱۹ / هلند

 1
بخشِ زیادی از بیداریم یا با همکارم می گذرد یا با همسایه ام. و چنین است که همکار من مانند همسایه ام و همسایۀ من  مانند همکارم است. و چه خوب است این!
فکر می کنم آدم بیشتر  عمرش را انگار با همکارش می گذراند و همینطور هم است وقتی همسایۀ سالهایت را داشته باشی. حالا بگذریم از این که یک وقت درد داشته باشی و  نه  همکارت مرهم دردت باشد و نه همسایه ات. و این یکی از آن بیچارگیهای محض است! اصلاً می دانید!؟ بیگانه بودن در پیرامونِ آشنایت، خوب نیست. بیگانگی خوب نیست.
شناسۀ خوب آدمی، همدردیست. همدردی هنگام که ببینی درد دارد یا درد داری. شاید هم بخت باید یار باشد تا همکارت مانند همسایۀ سالهایت باشد و همسایۀ سالهایت مانند همکارت. اگر چنین بخت یارت بود، هیچ وقت تنها نیستی و دردها هم  بی مرهم نیستند. کمینه در همین محدودۀ کوچک و بستۀ خودت می تواند به این معنا باشد شاید!. چرا این را می گویم!؟ خوب! این خود، ماجراییست! ماجرایی که کمرم درد گرفته بود. خیلی سخت هم درد می کرد. عاصیم کرده بود.
آن روز هم عاصی شده بودم. خسته شده بودم. همان روزی که وامانده از ماندنِ در خانه، دردِ کمر دمارم را در آورده بود. هر طور بود گفتم بروم همکارم را ببینم. و رفتم هم. اما گاه به گاه دست روی کمر می گذاشتم. می ایستادم. به سختی قد راست می کردم. کمرم درد می کرد. با هر حرکتی، دردش چنان می شد که آه از نهادم در می آمد.
روی صندلی می نشستم. سعی می کردم خودم را در وضعیتی قرار دهم که درد کمرم کمتر می شد. همکارم سر راست می کرد، نگاهی به من می انداخت سپس به کارش مشغول می شد. او زنی پنجاه و پنج ساله بود اما چنان جوان می نمود که همیشه می گفتم شناسنامه اش را حداقال بیست سال جوان گرفته اند. وقتی با چشمهای خیره به من نگاه می کرد و من می گفتم که چنان وسوسه می کنی که تمام حسِ خفتۀ آدم بیدار می شود، خوشش می آمد.
کارم را وقتی تازه شروع کرده بودم، او مسئول من شده بود. با او کار را یاد گرفته بودم. هر وقت هم مشکلی در کامپیوتر یا چاپگرِ آن پیش می آمد، به دادش می رسیدم. هنگامی که مشکلش را حل می کردم، می گفت بی تو امکان ندارد کاری انجام دهم.
یک روز چنان خوش به حالمان بود که با یک حسرتی گفتم:
-         کاش اینقدر دلبری نمی کردی. می دانی خیلی زیبایی!؟
قند در دلش آب شد و گفت:
-         شاید زندگیِ دیگر.
زنی همجنسگرا بود. همسرش، زنی جوانتر از خودش بود که نگاهش می کردی دل می باختی. او چنان
نازانه و دلبرانه برخورد می کرد که می خواستی همانجا تمامش را یکنفس سر بکشی. همیشه هم می گفت شما مردها باید یک  بار زن باشید میان مردها، تا بفهمید با زن چطور باید برخورد کنید.
چقدر! به حرفم می خندید، وقتی می گفتم مرد اگر زن را مانند زن می فهمید مرد نمی شد. خوبیش هم در همین است. مرد باید مرد باشد تا زن زنانگی کند. شاید هم برعکس، این زن است که مرد را به شکوهِ مرد بودنِ مردانه، نه نرانه،  می برد.
روی صندلیم  مرتب جابجا می شدم و وضعیتِ نشستم را عوض می کردم که باز نگاهم کرد. آخرش
شگفتزده و وا مانده پرسید:
-         تو چه ات است!؟
-         کمرم درد می کند.
-         چرا خانه نماندی؟
-         ترا چه می کردم؟
-         مرا!؟
-         ها!
خندید. خنده ای که بیشتر بخواهد بگوید به سرت زده است. با همان حال پرسید:
-         جدی بگو چرا آمدی؟
-         ترا ببینم!
باز هم خندید، پرسید:
-         مرا؟
-         آره!
-         با این حال؟
-         ها!
-         استراحت می کردی بعد وقتی که  بهتر می شدی، می آمدی.
-     از تنهایی بدم می آید. تمام در وُ دیوارِ خانه برایم شکلک در می آورند. عادت کرده ام سر کار بیایم. تو تنها کسی هستی که بیشتر وقتمان با هم می گذرد. خوب به تو هم عادت کرده ام. تو عادت نکردی!؟
-         بجای این حرفها بلند شو برو خانه استراحت کن! خوب که شدی بیا.
با لحنِ شوخی و جدی گفتم:
-         در دو حالت دردم کم می شود. یکیش نشستن روی صندلی و تکان نخوردن، دیگری بغل کردنِ تو.
سرش را تکان می داد طوری که بگوید این آخرِ عمری گیرِ چه کسی افتاده باشد،  گفت:
-         پیش از هر چیز به سلامتی خودت توجه کن. برو خانه استراحت کن.
بی معطلی گفتم:
-         تو هم می آیی!؟
-         نه. معلوم است که نمی آیم. من اینجا باید باشم.
-         حالا نمی شود بیایی! باور کن....
-         شوخی نکن برو استراحت کن.
می خندید و من هم با همۀ دردِ کمرم می خندیدم. می خواستم بلند شوم انگار تمام ساختمان را روی
شانه ام گذاشته بودند. نگاهش به من بود. چهره اش در هم می رفت. سرخ می شد. طوری به من خیره می شد که انگار او  کمرش درد می کرد. پرسیدم:
-         حالا تو چرا اینطور به من نگاه می کنی؟
-         خیلی درد داری آخر!
-         دردِ کمر یک طرف!، دردِ دوری از تو یک طرف!
در حالیکه با هم می خندیدیم، از اتاق بیرون آمدم. به خانه رفتم.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر