یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

یک خاطره - گیل آوایی


از بایگانیِ من که اسب در آن بیفتد دندانش می شکند!
تلفن همراه! و شاهکاری که کردم!
25 مارس 2016
این را نمی توانستم برایتان اینجا ننویسم! باور کنید شاهکاره! ماجرا این بود که
خرید پریدم را کرده بودم و بنا داشتم یک آشپزی شاهکارانه بکنم. دوستم با همسرش مهمانم بودند. برای اینکه بتوانم با خیال راحت بی آنکه آشپز دو تا شود! و سر به کار خودم داشته باشم!، به دوستم پیشنهاد کردم که بروند شهر را بگردند و خوش بحالشان کنند و من هم در این فاصله کار پارهایم را انجام دهم.
دوستم رفته بود و من سرگرم آماده کردن چیزهایی بودم که می خواستم آشپزی کنم. چیزی نگذشته بود که بخود گفتم نکند دوست من مشروبی پشروبی بخرد. بفکرم رسید زنگی به او بزنم بگویم که همه چیز هست و چیزی نخرد. شماره اش را گرفتم و زنگ زدم. دیدم صدای یک تلفن همراه از داخل سالن می آید. دنبال صدا را گرفتم دیدم یک عدد تلفن همراه آن چنانی روی کاناپه دارد ابوعطا می خواند!
دوستم تلفنش را در خانه جا گذاشته بود و من کاری اش نمی توانستم بکنم. به آشپزخانه برگشتم همچنانکه سرگرم چنین و چنان کردنهای شاهکارانه ام بودم گفتم به دوستم زنگ بزنم بگویم که تلفنش را در خانه جا گذاشته است و نگران نباشد!. شماره اش را گرفتم. دیدم باز همان صدای تلفن از همان کاناپۀ داخل سالن می آید. اگر بدانید چه خنده ای کردم! از صدای خندیدنم همسایه ام بخنده افتاده بود و صدای خنده اش را من هم می شنیدم.
هرچه بود گذشت و دوستم با همسرجانش رسید و خرید پریدهایی که برای خودشان کرده بودند را کف اتاق پخش کردند. کمی گپ زدیم و من به آشپزخانه برگشتم ناگهان دیدم هر دو نفرشان دارند می خندند حالا نخند کی بخند!
از آشپزخانه به سالن برگشتم پرسیدم چه شده؟ دوستم تلفنش را که روی بلندگو گذاشته بود و همچنان که خودش هم می خندید صدای خندۀ مرا پخش می کرد بطرفم گرفت و اشاره کرد! گفت برای این!
تو نگو! وقتی خودم به کار خودم می خندیدم پیامگیر تلفن همراهش صدای خنده ام را بجای پیام پر کرده بود! و دوستم بخیال اینکه کسی زنگ زده است داشت گوش می کرد و می خندید. همسرش از خنده ریسه رفته روی کاناپه افتاده بود. دوستم با همان خنده گفت خوب چرا فقط خندیدی!؟
مانده بودم چه بگویم! گفتم برای اینکه تو هم بخندی!
حالا من نه، اگر شما بودید نمی خندیدید!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر