چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

چی شد...

- چئ شده؟
- هیچئ!
- مئ گم چئ شده؟
- هیچئ !
- مگه میشه!؟ اینطور که کز کردئ خوب یه چیزئ شده دیگه!
- دس وردار! میگم هیچئ نیس!
آرام به او نزدیک شد. دستئ به سرش کشید و کنارش نشست. لحظه ائ به سکوت گذشت. همچنانکه نوازشش مئ داد به دورها خیره شد.
خورشید از لابلائ ابرهائ گاه گاهئ سرکئ مئ کشید. تابش هر باره اش گرمئ لذت بخشئ مئ داد اما لحظه به لحظه ابر سیاهئ مئ آمد و چادرئ بر آن مئ کشید.در دل به همه چیز و همه کس ناسزا مئ گفت و با خود حرف مئ زد:



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر