چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

بروی بالکن خانه ام در هلند یا مخفیگاهی در تهران!‏

روی بالکن نشسته ام. آفتاب نیم روز گرمی دلچسبی به تنم می دواند. نسیم ملایمی می وزد. هوای دریا بخوبی به مشام می رسد. به درختان باغ خیره شده ام. بی آنکه بخواهم به هوای نیمروز گیلان سفر می کنم. خیال در غربت براستی که اعجاز می کند. نسل من با خاطرات قوی که دارد کمتر می تواند از آن رهایی یابد. نمیدانم تا کنون دیده اید یا پیش آمده که زن و مردی ببینید بویژه از تهیدستانی که با هزار درد بی درمان زندگی خویش دست و پنجه نرم می کنند، فارغ از مسایل و مشکلات روزمره و درگیریهای مختلف، به دلداگی بنشینند!
بطور قطع هر کسی به نوعی چنین خاطره ای باید داشته باشد اما نمی دانم از پی این همه سال که گذشت، عشوه های زن صاحب خانه ام یادم نمی رود که بدور از درگیریها و فقر و ناداری و مشکلات کمر شکن، وقتی به نگاهی دل از شوهرش می ربود و کرشمه های دلبرانه اش، مرد را چون مومی در دستانش می گرفت و مرد از جدال روزانه و کار کمرشکن بسان فرمانروایی که به هیبت بی مانندی سوی معشوق بنگرد، ناز زن خویش می کشید و وعده های نجوا گونه ای که دل از زن می ربود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر